خیم چشملغتنامه دهخداخیم چشم . [ م ِ چ َ / چ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قی چشم . ریم چشم . کثافت دور چشم برنشسته . (یادداشت مؤلف ).
خیم آلودلغتنامه دهخداخیم آلود. (ن مف مرکب ) آلوده به خیم . قی آلود. (یادداشت مؤلف ). || چرکدار. چرک . کثافت دار. (یادداشت مؤلف ).
خیمهفرهنگ انتشارات معین(خِ مِ) [ ع . خمیة ] (اِ.) چادر، سراپرده . ؛ ~روی آب زدن کنایه از: کار بی ثبات یا زیان آور کردن .
خیمه زدنفرهنگ انتشارات معین( ~. زَ دَ) [ ع - فا. ] 1 - چادر زدن . 2 - در جایی ساکن شدن . 3 - فنُی در کشتی .
خیم چشملغتنامه دهخداخیم چشم . [ م ِ چ َ / چ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قی چشم . ریم چشم . کثافت دور چشم برنشسته . (یادداشت مؤلف ).
خیم آلودلغتنامه دهخداخیم آلود. (ن مف مرکب ) آلوده به خیم . قی آلود. (یادداشت مؤلف ). || چرکدار. چرک . کثافت دار. (یادداشت مؤلف ).
خیمانلغتنامه دهخداخیمان . [ خ َ ی َ ] (ع مص ) ترسیدن . || بددلی کردن . || مکر و حیله نمودن پس رجوع کردن بر آن . || برداشتن پا. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ر