ارلغتنامه دهخداار. [ اَ ] (حرف ربط) مخفف اگر، حرف شرط. وقتی که . هرگاه :ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز. ابوالقاسم مهرانی (از فرهنگ اسدی ).ای لک ار ناز خواهی و نعمت گرد درگاه او کنی لک و پک . <p class=
ارلغتنامه دهخداار. [اَ / اَرر ] (اِ) مخفّف ارّه (درودگری ). (برهان ):نه من بیش دارم ز جمشید فرّکه ببرید بیور میانش به ارّ. فردوسی .به یزدان که او داد دیهیم و فرّاگر نه میانش ببرم به ارّ . فردوس
ارلغتنامه دهخداار. [ اَرر ] (ع اِ) اِرار. شاخی از درخت خاردار که آن را بر زمین زده نرم کنند و تر کرده و نمک بر آن پاشیده در زهدان ماده شتر داخل نمایند تا مانع لقاح دفع گردد. (منتهی الارب ).
ارلغتنامه دهخداار. [ اَرر ] (ع مص ) عمل اِرار کردن شتر ماده : اَرّ الناقة. (منتهی الارب ). || راندن . || دفع کردن . (منتهی الارب ). || درآمیختن . جماع کردن . (تاج المصادر بیهقی ). مجامعت کردن .(زوزنی ). || پلیدی رقیق انداختن و افتادن آن . (منتهی الارب ). || آتش افروختن . (تاج المصادر بیهقی
چار چارگویش بختیاریچارچار، سردترین روزهاى زمستان درماه بهمن، چهار روز آخر چله بزرگ وچهار روز اول چله کوچک = 7 تا 10 و11 تا 14 بهمن.
ارکا ارکالغتنامه دهخداارکا ارکا. [ اُ رِ اُ رِ ] (یونانی ، جمله ) یافتم ! یافتم ! رجوع به ارشمیدس شود.
ارمان و اروندلغتنامه دهخداارمان و اروند. [ اَ ن ُ اَ وَ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) رنج و تعب . رنجگی . ارمان به معنی رنج و اروند تجربت . (فرهنگ اسدی ) : به ارمان و اروند مرد هنرفرازآورد گونه گون سیم و زر. فردوسی .رجوع به ارمان شود.
ارتق ارسلانلغتنامه دهخداارتق ارسلان . [ اُ ت ُ اَ س َ ](اِخ ) رجوع به نصیرالدین ارتق ارسلان المنصور شود.
ارسلان ارغونلغتنامه دهخداارسلان ارغون . [ اَ س َ اَ ] (اِخ ) (ملک ...) ابن الب ارسلان عم ّ برکیارق سلجوقی . (راحةالصدور چ لیدن ص 143) (تاریخ سلاجقه ٔ عماد کاتب چ قاهره ص 45). وی درزمان پدر بحکومت خوارزم منصوب بود. (حبط ج <span class=
ارشه ارشهلغتنامه دهخداارشه ارشه . [ اَ ش ِه ْ اَ ش ِه ْ / اُ ش ُه ْ اُ ش ُه ْ ] (ع صوت ) کلامی است که هنگام راندن شتر گویند و زیر دم او را خارند تا تیز رود. (از منتهی الأرب ).
دین آرلغتنامه دهخدادین آر. (نف مرکب ) (از: دین + آر، آورنده ) دین آورنده . پیمبر : مسیحای دین آر، اگر کشته شدنه فر جهاندار ازو گشته شد.فردوسی .
ارانلغتنامه دهخدااران . [ اَرْ را ] (اِخ ) اقلیمیست در آذربایجان ، همانجا که امروز از راه تسمیه ٔ جزء به اسم کل روسها بدان نام آذربایجان داده اند. صاحب برهان قاطع گوید: ولایتی است از آذربایجان که گنجه و بردع از اعمال آنست . گویند معدن طلا و نقره در آنجاست و بی تشدید هم گفته اند - انتهی . ولای
دامدارلغتنامه دهخدادامدار. (نف مرکب ) دارنده ٔ دام . خداوند دام . صاحب دام . (بهردو معنی آلت صید و حیوان اهلی ). || نگهبان دام . حافظ دام (بهر دو معنی تور و آلت صید، و حیوان اهلی ). || صیاد. شکارکننده بدام . دامیار : جهان دامداریست نیرنگ سازهوای دلش چینه و دام آز
دامدامارلغتنامه دهخدادامدامار. (اِخ )دهی است از دهستان الند بخش حومه ٔ شهرستان خوی . واقع در 59هزارگزی باختر خوی در مسیر جنوبی راه ارابه روملحملی به زورآباد. دره است و کوهستانی و سردسیر و دارای 30 تن سکنه . آب آن از دره ملحملی اس
دامن بردارلغتنامه دهخدادامن بردار. [ م َ ب َ ] (نف مرکب ) تُرتور. (منتهی الارب ). زنانی که دامن دراز ملکه یا زنان اشراف که بزمین می کشید از پس پشت بر دست داشتند تا بزمین نساید. جلواز. (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). پسه بردار.
دامن سوارلغتنامه دهخدادامن سوار. [ م َ س َ ] (ص مرکب ) سوار بر دامن . کنایه است از طفلی که دامن قبا و جامه از میان دو پای خود برآورد و خود را سوار پندارد و بازی کند. (از آنندراج ). کودکی که گوشه های دامن یا قسمتهای آونگان جامه ٔ خود از میان دو پای برآرد اسب وار و خویشتن سوار اسب پندارد <span class