اشتابلغتنامه دهخدااشتاب . [ اِ / اُ ] (اِمص ) شتاب . (جهانگیری ) (برهان ). تعجیل . (برهان ). عجله : نشستند بر نرم ریگ کبودبه اشتاب خوردند چیزی که بود. فردوسی .که این باره را نیست پایاب اوی درنگی
اشتیابلغتنامه دهخدااشتیاب . [ اِ ] (ع مص ) آمیخته شدن . انشیاب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اشتبلغتنامه دهخدااشتب . [ اُ ت ُب ب ] (معرب ، اِ) (در اسپانیولی : استپا ) باقیمانده ٔ نسوج کتان و کنف . اصطب و اشوب نیز آمده است . (از دزی ج 1 ص 24).
اشتابدیزکیلغتنامه دهخدااشتابدیزکی . [ اِ زَ ] (ص نسبی ) منسوب است به اشتابدیزه . (سمعانی ). رجوع به اشتابدیزه شود.
اشتابدیزهلغتنامه دهخدااشتابدیزه . [ اِ زَ ] (اِخ ) محله ٔ بزرگی است از سمرقند. (انساب سمعانی ). محله ای است بزرگ به سمرقند متصل به باب دستان و گروهی از علما و دانشمندان بدان منسوبند و نسبت به آن اشتابدیزکی است . (معجم البلدان ).
اشتاولغتنامه دهخدااشتاو. [ اِ / اُ ] (اِمص ) بمعنی اشتاب است که شتاب و تعجیل باشد، چه در فارسی با به واو و برعکس تبدیل می یابد. (برهان ). و رجوع به شعوری ج 1 ص 149 شود.
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ] (اِ) در بیت ذیل از مولوی مخفف دلقک است که نام مسخره ای است معروف : که ز ده دلقک بسیران درشت چند اسپی تازی اندر راه کشت جمع گشته بر سرای شاه خلق تا چرا آمد چنین اشتاب دلق .
اشنالغتنامه دهخدااشنا. [ اَ ] (اِ) گوهر گرانمایه . (برهان ). گوهر گرانبها. (سروری ) (فرهنگ اسدی ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). درمجمع الفرس بمعنی جواهر ذی قیمت است . (شعوری ج 1 ص 98). گوهر گران قیمت . (جهانگیری ). ||
اشتابدیزکیلغتنامه دهخدااشتابدیزکی . [ اِ زَ ] (ص نسبی ) منسوب است به اشتابدیزه . (سمعانی ). رجوع به اشتابدیزه شود.
اشتابدیزهلغتنامه دهخدااشتابدیزه . [ اِ زَ ] (اِخ ) محله ٔ بزرگی است از سمرقند. (انساب سمعانی ). محله ای است بزرگ به سمرقند متصل به باب دستان و گروهی از علما و دانشمندان بدان منسوبند و نسبت به آن اشتابدیزکی است . (معجم البلدان ).
دریاشتابلغتنامه دهخدادریاشتاب . [ دَرْ ش ِ ] (نف مرکب ) سخت شتابنده . تازنده و به سرعت رونده : چو یکچند کشتی روان شد در آب پدید آمد آن سیل دریا شتاب .نظامی .
ناشتابلغتنامه دهخداناشتاب . [ ش ْ / ش ِ ] (ص ، اِ) به معنی ناشتا و ناهار است که از صبح باز چیزی نخوردن باشد. (برهان قاطع) : هرگه که عالمی را بینم به هر مرادجود تو سیر کرده و من ناشتاب تو. مسعودسعد.یا
ناشتابلغتنامه دهخداناشتاب . [ ش ِ ] (ص مرکب ) بی شتاب . آهسته . شکیبا. صابر. صبور. (ناظم الاطباء). ناشتابان . آنکه درنگ می کند و شتاب نمی کند.