اشهلغتنامه دهخدااشه . [ ] (اِخ ) نام اشک بن دارابن دارا برحسب یکی از روایات . ابن البلخی آرد: و بروایتی دیگر چنین است :اشه بن اشدبن ازران بن اشقان بن اش الحیاربن سیاوش بن کیکاوس . (از فارسنامه ٔ ابن البلخی چ طهرانی ص 14). و درمجمل التواریخ و القصص چنین است :
اشهلغتنامه دهخدااشه .[ اُ ش َ / ش ِ ] (اِ) گیاهی است که کمان گران بر بازوی ازجابدررفته بندند، و اشق معرب آنست . (برهان ) (آنندراج ) (شعوری ). و بتازیش اشق نامند. (سروری ). صمغ گیاهی است بشکل خیار که بر بازوی بدررفته بندند تا بجای آید. اشج و اشق معرب آن . (رش
اشهفرهنگ فارسی عمیدصمغی زردرنگ و تلخمزه شبیه کُندُر که در طب قدیم برای دفع سنگ کلیه و درد مفاصل به کار میرفته.
بازیهای آسیاییAsian Games, Asiadواژههای مصوب فرهنگستانبازیهایی که از سال1951، و هر چهار سال یک بار میان کشورهای آسیایی برگزار میشود
حسیحلغتنامه دهخداحسیح . [ ح َ ] (اِخ ) رئیس فرقه ٔ مغتسله و شاگرداو شمعون است . (ابن الندیم ). رجوع به مغتسله شود.
حشیةلغتنامه دهخداحشیة. [ ح َ شی ی َ ] (ع اِ) بسترآکنده . توشک و نهالی آکنده بچیزی چون پنبه و پشم و جز آن . نهالی . (مهذب الاسماء) ج ، حشایا. || بالشچه ٔ زنان که بر پستان یا سرین بندند تا کلان نماید.
اشهیبابلغتنامه دهخدااشهیباب . [ اِ ] (ع مص ) سبزخنگ شدن اسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اشهباب . (زوزنی ). و رجوع به اشهباب شود. || جای جای سبز مانده خشک شدن کشت ، یقال : اشهاب َّ الزرع ؛ اذا هاج و بقی فی خلاله شی ٔ اخضر. (منتهی الارب ). خشک شدن کشت و جای جای سبز ماندن . (ناظم ال
اشهاءلغتنامه دهخدااشهاء. [ اِ ] (ع مص ) خواسته و مرغوب کسی را دادن . || چشم زخم رسانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
اشهابلغتنامه دهخدااشهاب . [ اِ ] (ع مص ) اشهاب سنة قوم را؛لاغر گردانیدن سال مواشی قوم را، کذا فی نسخة من القاموس . (منتهی الارب ). اشهاب عام قوم را؛ برهنه کردن ضیاع و مرغزارهای آنان را از گیاه و ریشه کن کردن آنها را. (از المنجد). || اشهاب فحل ؛ بچه ٔ سبزخنگ آوردن گشن . (منتهی الارب ). بچه های
اشهادلغتنامه دهخدااشهاد. [ اَ ] (ع ص ، اِ) جج ِ شاهد،بمعنی گواه و اداء شهادت کننده . (از منتهی الارب ).- علی رؤس الاشهاد ؛ بر سر جمع. در حضور گواهان بسیار. علناً و آشکارا. در چشم گواهان .
اشهادلغتنامه دهخدااشهاد. [ اِ ] (ع مص ) حاضر کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (مؤیدالفضلا). حاضر گردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). احضار کردن کسی را. (از المنجد). || گواه گردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ترجمان علامه
ادرانلغتنامه دهخداادران . [ ] (اِخ ) ابن اشک پدر شاپور اشکانی ... و اردوان را در سیرالملوک آذروان نوشتست ، آفدم ، یعنی آخر و نسب او چنین گوید: آذروان بن بوداسف بن اشه بن ولداروان بن اشه بن اسفان . (مجمل التواریخ والقصص ص 32). و ظاهراً این کلمه محرف اردوان است
وشهلغتنامه دهخداوشه . [ وَ ش َ / ش ِ ] (اِ) اشه . اشق . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). انغوزه . || یک نوع دارویی دیگر. (ناظم الاطباء).
وشقلغتنامه دهخداوشق . [ وُش ْ ش َ ] (معرب ، اِ) شلم . نباتی است مانند خیار، و این لغتی است در اشق یا اشه . گیاهی است ، معرب است . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). رجوع به وشه شود.
ازرانلغتنامه دهخداازران . [ ] (اِخ ) ابن اشقان بن اش الحیاربن سیاوش بن کیکاوس . وی بروایت ابن البلخی جدّ اشک بن اشه است . (فارسنامه ص 16).
کندللغتنامه دهخداکندل . [ ک َ دَ ] (اِ) گیاهی است از تیره ٔ چتریان به صورت درختچه با ارتفاع 1/2 تا 1/4 متر که در اکثر نقاط ایران می روید. ساقه اش ضخیم بی برگ و گلهایش سفید و میوه اش کوچک و بیضوی است . در مجاری ترشحی گیاه مذکو
اشهب ادهملغتنامه دهخدااشهب ادهم . [ اَ هََ ب ِ اَ هََ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )اسب سیاه خنگ . (مهذب الاسماء). و رجوع به اشهب شود.
اشهب اشقرلغتنامه دهخدااشهب اشقر. [ اَ هََ ب ِ اَ ق َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسب سرخ خنگ . (مهذب الاسماء). و رجوع به اشهب شود.
اشهب اشمطلغتنامه دهخدااشهب اشمط. [ اَ هََ ب ِ اَ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از رنگهای اسب است . رجوع به اشهب حدیدی شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18).
اشهیبابلغتنامه دهخدااشهیباب . [ اِ ] (ع مص ) سبزخنگ شدن اسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اشهباب . (زوزنی ). و رجوع به اشهباب شود. || جای جای سبز مانده خشک شدن کشت ، یقال : اشهاب َّ الزرع ؛ اذا هاج و بقی فی خلاله شی ٔ اخضر. (منتهی الارب ). خشک شدن کشت و جای جای سبز ماندن . (ناظم ال
اشهاءلغتنامه دهخدااشهاء. [ اِ ] (ع مص ) خواسته و مرغوب کسی را دادن . || چشم زخم رسانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
دباشهلغتنامه دهخدادباشه . [ ] (اِخ ) (بمعنی کوهان شتر)یکی از شهرهای زبولون میباشد. (قاموس کتاب مقدس ).
حداشهلغتنامه دهخداحداشه . [ ح دْ دا ] (اِخ ) (به معنی تازه ) دهی است در دشت یهودا. (کتاب یوشع 15:37) و موقعش همان ابداس حالیه است . (قاموس کتاب مقدس ).
حراشهلغتنامه دهخداحراشه . [ ح َ ش َ ] (اِخ ) ابن ... کاتب ابن ابی الساج . رجوع به اوراق صولی ص 27 شود.
خاشهلغتنامه دهخداخاشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) خس و خاشاک و ریزهای چوب و سرگین و امثال آن را گویند که بهم آمیخته باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). خاشاک . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغة) (صحاح الفرس ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبهی ) (فرهنگ شعوری ج <span class="hl"
خباشهلغتنامه دهخداخباشه . [ خ ُ ش َ ] (ع اِ) آنچه از طعام و جز آن بگیر آورده شده باشد. || جماعت و گروهی که از یک قبیله نباشند. (از معجم الوسیط).