الستلغتنامه دهخداالست . [ اَ ل َ ] (اِ) سرین . کون فربه باشد. (فرهنگ اسدی ). کفل و سرین . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم ) : همچون رطب اندام و چو روغنش سرین همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست . عسجدی (از فرهنگ اسدی ).شاید مصرا
الستلغتنامه دهخداالست . [ اَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار که در 7500گزی باختر صفی آباد و 2 هزارگزی شمال جاده ٔ ارابه رو صفی آباد به اسفراین قرار دارد. جلگه و معتدل است . سکنه ٔ آن <span cla
الستفرهنگ فارسی عمیدازل؛ زمانی که ابتدا ندارد. Δ مٲخوذ از قرآن کریم: «اَلَستُ بربِّکُم؟» (اعراف: ۱۷۳) (= آیا من پروردگار شما نیستم؟): ◻︎ برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر / که ندادند جز این تحفه به ما روز الست (حافظ: ۶۰).
الستفرهنگ فارسی عمیدسرین؛ کفل؛ ران: ◻︎ همچون رطب اندام و چو روغنْش سرین / همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست (عسجدی: ۲۵).
الستلغتنامه دهخداالست . [ اَ ل َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ استفهامی ) در عربی تاء آن مضموم است ولی فارسی زبانان به سکون آن تلفظ میکنند بمعنی آیا نیستم ؟ یا آیا نباشم ؟ الف در اول آن برای استفهام ، و «لست » صیغه ٔ متکلم وحده از «لیس » است ، و لفظ «الست » اشاره است به آیه ٔ «الست بربکم ؟ قالوا: بلی »
آلستلغتنامه دهخداآلست . [ ل َ ] (اِ) سُرین . آلر. آرست : همچون رطب اندام و چو روغنْش سراپای همچون شبه زلفین و چو پیلسته ش آلست . عسجدی .در بعض فرهنگها بکلمه معنی اِست نیز داده اند.
الشتلغتنامه دهخداالشت . [ اَ ل َ ] (اِخ ) یا آلاشت ، قصبه ٔ مرکز دهستان ولوپی از بخش سوادکوه شهرستان شاهی است . در 26 هزارگزی باختر پل سفید و 30 هزارگزی جنوب باختری زیراب قرار دارد. الشت بوسیله ٔ راه فرعی بطول <span class="hl
الستانلغتنامه دهخداالستان . [ اَ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است . سکنه ٔ آن 540 تن شیعه ٔ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأ
السترلغتنامه دهخداالستر. [ اِ ت ِ ] (اِخ ) نام دورودخانه است در ساکس (آلمان )، اولی الستر سفید که به سال میریزد و لایپزیک رامشروب میکند، طول آن 195 هزار گز است . دومی السترسیاه بطول 175 هزار گز که به رودخانه ٔ الب می پیوندد.<b
السترلغتنامه دهخداالستر. [ اُ ت ِ] (اِخ ) شمالی ترین ایالت از ایالات ایرلند قدیم ، از سال 1920 م . قسمت شرقی آن با مساحت 13564 هزار گز مربع و با سکنه ٔ 1370000 تن ایرلند شمالی را تشکیل داد، پا
آلستلغتنامه دهخداآلست . [ ل َ ] (اِ) سُرین . آلر. آرست : همچون رطب اندام و چو روغنْش سراپای همچون شبه زلفین و چو پیلسته ش آلست . عسجدی .در بعض فرهنگها بکلمه معنی اِست نیز داده اند.
رانفرهنگ فارسی عمیدقسمت بالای پای انسان یا حیوان از لگن تا سر زانو؛ سرین؛ کفل؛ آلست؛ الست؛ آلر؛ آگر.⟨ ران فشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] فشار آوردن بر اسب در سواری و برانگیختن و به تاخت درآوردن او.
الست بربکملغتنامه دهخداالست بربکم . [ اَ ل َ ت ُ ب ِ رَب ْ ب ِ ک ُ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ استفهامی ) رجوع به اَلَست شود : تو چرا الست بربکم نزنی بزن که اگر زنی همه ذره ذره ٔ کائنات پر از صدای بلی کنی .طاهره .
الستانلغتنامه دهخداالستان . [ اَ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است . سکنه ٔ آن 540 تن شیعه ٔ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأ
السترلغتنامه دهخداالستر. [ اِ ت ِ ] (اِخ ) نام دورودخانه است در ساکس (آلمان )، اولی الستر سفید که به سال میریزد و لایپزیک رامشروب میکند، طول آن 195 هزار گز است . دومی السترسیاه بطول 175 هزار گز که به رودخانه ٔ الب می پیوندد.<b
السترلغتنامه دهخداالستر. [ اُ ت ِ] (اِخ ) شمالی ترین ایالت از ایالات ایرلند قدیم ، از سال 1920 م . قسمت شرقی آن با مساحت 13564 هزار گز مربع و با سکنه ٔ 1370000 تن ایرلند شمالی را تشکیل داد، پا
خدیجةالستلغتنامه دهخداخدیجةالست . [ خ َ ج َ تُس ْ س ِت ْ ت ْ ] (اِخ ) وی دختر مستعصم باﷲ خلیفه ٔ عباسی است و اعراب در سیاق خود او را «ست خدیجه » می گویند. مستعصم باﷲ آخرین خلیفه ای است از خلفای بنی عباس که در 656 هَ .ق . بحکم هلاکوخان مقتول گردید. اما دختر خلیفه «
روز الستلغتنامه دهخداروز الست . [ زِ اَ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روزی که خداونددر عالم ذر خطاب بمردم کرد و «الست بربکم » فرمود. (از ناظم الاطباء). روز خلقت آدم . رجوع به الست شود.
سالستلغتنامه دهخداسالست . [ س ِ ] (اِخ ) شهری است در نزدیک بمبئی و غار معروف بودایی کنهری در آنجا است .رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 1 ص 157 شود.
مجالستلغتنامه دهخدامجالست . [ م ُ ل َ / ل ِ س َ ] (ع اِمص ) همنشینی . (غیاث ). همنشینی و معاشرت . (ناظم الاطباء). نشست و برخاست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (ک