باشهفرهنگ فارسی عمید= قرقی⟨ باشهٴ فلک: [قدیمی]۱. [مجاز] خورشید.۲. (نجوم) = نسر ⟨ نسرِ طایر۳. (نجوم) = نسر ⟨ نسرِ واقع
باشهلغتنامه دهخداباشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) جانوری است شکاری از جنس زردچشم و کوچکتر از باز باشد. (برهان ). این کلمه همریشه ٔ باز است و در فارسی باش ، باشه ، واشه ، و معرب آن باشق و در لهجه ٔ طبری واشه ، درگیلکی واشک است . در لاتینی فالکونیزوس گویند . (از حاشیه
باشهلغتنامه دهخداباشه . [ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ویسه بخش مریوان شهرستان سنندج که در 24 هزارگزی شمال باختر دژ شاهپور و 2 هزارگزی مرز ایران و عراق و 8 هزارگزی پنجوین در دامنه واقع است .
باشهفرهنگ فارسی معین(ش ِ) ( اِ.) یکی از پرندگان شکاری کوچکتر از باز، با چشمانی زرد رنگ ، که رنگ پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید با لکه های حنایی است . قرقی ، قوش .
یبوسةلغتنامه دهخدایبوسة. [ ی ُ س َ ] (ع اِمص ) خشکی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). ضد رطوبت . (از اقرب الموارد). || در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم کیفیتی است که صعوبت تشکل و تفرق و اتصال را در جسم موجب می شود. (از تعریفات جرجانی ) (از اقرب الموارد). یکی از کیفیات اربعه ٔ اول است و از ع
بوسهلغتنامه دهخدابوسه . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) مرکب از: بوس + ه (پسوند سازنده ٔ اسم ) قبله . ماچ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). عملی که حاصل می گردد از انطباق لبها به روی صورت یا دست کسی از روی محبت و یا احترام . و یا انطباق لبها به روی یک چیز مقدس و محترمی مان
بوشهلغتنامه دهخدابوشه . [ ش ِ ] (اِخ ) فرانسوا. نقاش فرانسوی . (متولد 1703 م . در پاریس و متوفی 1770 م .) وی صحنه های شبانی و روستایی یا اساطیری را با خامه ٔ تزیینی لطف آمیزی تجسم داده است . (از فرهنگ فارسی معین ).
بوسهفرهنگ فارسی عمیدعملی که با گذاشتن هر دو لب بر روی گونه یا لبهای کسی یا بر روی چیزی صورت میگیرد؛ ماچ.
دیر باشهرالغتنامه دهخدادیر باشهرا. [ دَرِ ش َ ] (اِخ ) بنا بقول شابشتی این دیر بر ساحل دجله بین سامره و بغداد واقع است . (از معجم البلدان ).
باشه ٔ فلکلغتنامه دهخداباشه ٔ فلک . [ ش َ ی ِ ف َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه ازآفتاب است . || کنایه از نسر طایر و نسر واقع، و آنها دو صورت اند از جمله ٔ صور چهل و هشتگانه ٔفلک . (برهان ). صورت نسر از صور فلکی . (هفت قلزم ).
باشه انداختنلغتنامه دهخداباشه انداختن .[ ش َ / ش ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) رها کردن باشه برشکار.پرواز دادن باشه برای گرفتن شکار : اباقاخان را بدیدار او شعفی تمام ظاهر شد و بوقت مراجعت اوفرمود که پیر شده ام و اگر چه فرزندم ارغون فرزند غازان را بغای
دباشهلغتنامه دهخدادباشه . [ ] (اِخ ) (بمعنی کوهان شتر)یکی از شهرهای زبولون میباشد. (قاموس کتاب مقدس ).
خباشهلغتنامه دهخداخباشه . [ خ ُ ش َ ] (ع اِ) آنچه از طعام و جز آن بگیر آورده شده باشد. || جماعت و گروهی که از یک قبیله نباشند. (از معجم الوسیط).
لباشهلغتنامه دهخدالباشه . [ ل َ ش َ / ش ِ ] (اِ) لباچه . لبیش . لبیشه . لواشه . لباشن . لویشه . لواشه که بر لب اسبان و خران بدفعل گذارند و پیچند. (برهان ).
کرباشهلغتنامه دهخداکرباشه . [ ک َ ش َ / ش ِ ] (اِ) کرباسو. مارمولک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرباسو، کرباسه و مارمولک شود.