بلادریفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی کسی که بلادر بسیار استفاده میکرد.۲. (اسم) معجونی که از بلادر درست میکردند.۳. [مجاز] دیوانه.
بلادریلغتنامه دهخدابلادری . [ ب َ دُ ] (ص نسبی ) منسوب به بلادر. رجوع به بلادرشود. || معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود. || کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین ). || کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمدبن یحیی بن ج
بلاذریلغتنامه دهخدابلاذری . [ ب َ ذُ ] (اِخ ) لقب احمدبن یحیی بن جابربن داود بلاذری ، مورخ و جغرافی دان و نسب شناس قرن سوم هجری است . رجوع به احمد (ابن یحیی بن ...) در همین لغت نامه و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 1 ص 252،معجم
گوارش بلادریلغتنامه دهخداگوارش بلادری . [ گ ُ رِ ش ِ ب َ دُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جهت ریاح بواسیری و تقویت باه و هضم طعام به غایت نافع است و موافق مبرودین است . زنجبیل ده استار، دارفلفل سه استار، شیطرح دو استار، شقاقل پنج استار، فانید چهارصدوپنجاه مثقال ، مغز گردکان سفیدکرده ، کنجد از هر یک ده مث
کاتب بلاذریلغتنامه دهخداکاتب بلاذری . [ ت ِ ب ِ ب َ ذَ ] (اِخ ) احمدبن یحیی بن جابربن داود البلاذری . رجوع به احمدبن یحیی ... در همین لغت نامه و ص 332ج 3 ریحانة الادب شود.
بلادرلغتنامه دهخدابلادر. [ ب َ دُ ] (هندی ، اِ) میوه ایست که به خسته ٔ خرمای هندی مشابهت دارد و مغز او شیرین باشد و پوست او سیاه بود و برو سوراخها بود همچنان که بر پوست بادام ،و در آن سوراخها بر شبه عسل چیزی باشد که چون بر اندام زنند ریش گرداند. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی ). به هندی بهلونوان گوین
گوارش بلادریلغتنامه دهخداگوارش بلادری . [ گ ُ رِ ش ِ ب َ دُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جهت ریاح بواسیری و تقویت باه و هضم طعام به غایت نافع است و موافق مبرودین است . زنجبیل ده استار، دارفلفل سه استار، شیطرح دو استار، شقاقل پنج استار، فانید چهارصدوپنجاه مثقال ، مغز گردکان سفیدکرده ، کنجد از هر یک ده مث
یونهلغتنامه دهخدایونه . [ ن َ ] (اِخ ) نام قدیم فسطاط مصر.(از فتوح البلدان بلادری ص 249). رجوع به فسطاط شود.
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن جابر بلادری مکنی به ابوالعباس است . او راست : استقصاء فی الأنساب و الاخبار. و آن را در چهل مجلّد تسوید کرد و بتکمیل آن توفیق نیافت . (کشف الظنون ).
بلاذریانلغتنامه دهخدابلاذریان . [ ب َ ذُ ] (اِ) در کلمه ٔ خستوانه در فرهنگ اسدی گوید: پشمینه ای باشد که بلاذریان دارند بس موی از اودرآویخته - انتهی . در حاشیه ٔ نسخه ٔ اسدی کتابخانه ٔ مسجد سپهسالار (در همین کلمه ٔ خستوانه ) نوشته شده است : بلاذر، جماعتی که مویهای عملی گذاشته ، خود را مجذوب و قلند
ابوبکرهلغتنامه دهخداابوبکره . [ اَ بو ب َ رَ ] (اِخ ) نُفیعبن حارث بن کلده . پدر نفیع، حارث طبیب معروف عرب و مادرش سُمیّه ٔمشهوره کنیز حارث بود و سمیه دو فرزند یکی به نام نافع و دیگر نفیع آورد و حارث نفیع را از خود نفی کردو پس از آن سمیه زیاد را بزاد. در دائرةالمعارف اسلامی بغلط اصل سمیه را از ا
شیفتهلغتنامه دهخداشیفته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) عاشق . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) (غیاث ). عاشق . مفتون . دلباخته . مغرم . مجذوب . مستهام . شیدا. مهربان . (یادداشت مؤلف ). واله . (زمخشری ) : هر آن کس که او را بدیدی ز دور
گوارش بلادریلغتنامه دهخداگوارش بلادری . [ گ ُ رِ ش ِ ب َ دُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جهت ریاح بواسیری و تقویت باه و هضم طعام به غایت نافع است و موافق مبرودین است . زنجبیل ده استار، دارفلفل سه استار، شیطرح دو استار، شقاقل پنج استار، فانید چهارصدوپنجاه مثقال ، مغز گردکان سفیدکرده ، کنجد از هر یک ده مث