ترخینهلغتنامه دهخداترخینه . [ ت َ ن َ / ن ِ ] (اِ) طرخانه . (برهان ) (آنندراج ). ترخانه . ترخوانه . (از فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). ترینه . (انجمن آرا). نوعی از طعام ماحضری باشد که مردم فقیر نامراد بجهت زمستان بسازند، و آن چنان بود که گندم را ب
ترخینهفرهنگ فارسی عمیدخوراکی که با گندم نیمکوفته و شیر یا آبغوره بپزند و بعد آن را به شکل گلوله درآورند و خشک کنند و برای زمستان نگه دارند: ◻︎ من مست ابد باشم نی مست ز باغ و رَز / من لقمهٴ جان نوشم نی لقمهٴ ترخینه (مولوی۳: ۱۲۱۱).
ترخنهلغتنامه دهخداترخنه . [ ت َ خ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) ترخانه . (زمخشری ). ترخنه دوغ ؛ آب کشک . ترخینه . رجوع به ترخینه و ترخوانه شود.
ترخانیلغتنامه دهخداترخانی . [ ت َ ] (اِخ ) (مولانا...) بصورت سپاهی بود و به سیرت نیکو، شهرت داشت و این مطلع مولانا جامی را بیتی گفته ، مطلع:ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگررشته ٔ جان را بهر موی تو پیوندی دگر. جامی .مرغ دل پر کندم و از سینه بریان ساختم <
ترخانیلغتنامه دهخداترخانی . [ ت َ ] (اِخ ) نام طایفه ای از ایلات کرد است که در حدود راوند مسکن دارند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 57 شود.
ترخانهلغتنامه دهخداترخانه . [ ت َ ن َ / ن ِ ] (اِ) ترخنه . (زمخشری ). ترخینه . (فرهنگ جهانگیری ). رجوع به ترخینه و ترخنه شود.
ترخنهلغتنامه دهخداترخنه . [ ت َ خ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) ترخانه . (زمخشری ). ترخنه دوغ ؛ آب کشک . ترخینه . رجوع به ترخینه و ترخوانه شود.
ترخرانهلغتنامه دهخداترخرانه . [ ت َخ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) شعوری این کلمه را معادل ترخینه آورده است . رجوع به لسان العجم ج 1 ورق 292 ب شود.