تن تنلغتنامه دهخداتن تن . [ ت َ ت َ ] (اِ مرکب ) کنایه از نغمه و سرود. (آنندراج ). سرود و نغمه و آهنگ و ترانه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) : در خانه تن مزن که ز دستان عندلیب در هر دمت به باغچه صدجای تن تن است . انوری (از آنندراج
تن تنفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) در عروض، معیاری برابر دو هجای بلند؛ تنتنن؛ تنتننا.۲. [قدیمی، مجاز] نغمه؛ سرود؛ آواز: ◻︎ به چنگ و تنتن این تن نهادهای گوشی / تن تو تودۀ خاک است و دمدمهش چو هواست (مولوی۲: ۱۱۴۵).
تن تنفرهنگ فارسی معین(تَ تَ) (اِمر.) 1 - وزن اجزای آواز موسیقی . 2 - از ارکان تقطیع . 3 - نغمه ، سرود.
تُنِ حجمیmeasurement tonne, measurement tonواژههای مصوب فرهنگستانواحدی که معادل چهل پای مکعب است و از آن برای بارهای حجمی استفاده میشود
تنوره ٔ تنلغتنامه دهخداتنوره ٔ تن . [ ت َ رَ / رِ ی ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تمام بدن جز دو پای و دو دست و گردن و سر. مجموع گشادگی که امعاء و معده و کبد و سپرز و مراره و قلب و ریتین در آن جای دارد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : و
تن تنهالغتنامه دهخداتن تنها. [ ت َ ن ِ ت َ ] (ترکیب وصفی ،ق مرکب ) واحد. (آنندراج ). یکتا و منفرد و یگانه . (ناظم الاطباء) : اگر دو یار موافق زبان یکی سازندفلک چه یک تن تنها چه می تواند کرد.صائب (از آنندراج ) (بهار عجم ).
تن تنانیلغتنامه دهخداتن تنانی . [ ت َ ت َ ] (ص نسبی ، اِ)نوعی حلوا یا صفت حلواست . در ضرب المثل آمده است :حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
تن تننلغتنامه دهخداتن تنن . [ ت َ ت َ ن َ ] (اِ مرکب ) تن تن . تن تننا. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به این دو کلمه شود. || وزن اجزای آواز موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تن تن شود.
تن فگارلغتنامه دهخداتن فگار. [ ت َ ف َ ] (ص مرکب ) آزرده تن . خسته تن . مانده تن . تن درمانده و زمین گیر : به دشت اندر آید برای شکارمن اینجا فتاده چنان تن فگار. فردوسی .رجوع به تن و فگار شود.
تنلغتنامه دهخداتن . [ ت َ ] (پسوند) یکی از علامات مصدر فارسی است که به ریشه ٔ دستوری پیوندد... (از فرهنگ فارسی معین ).
تنلغتنامه دهخداتن . [ ت َ ] (نف ) ریشه ٔ اسم فاعل در بعض کلمات مرکب به معنی تننده آید: تارتن . کارتن . (فرهنگ فارسی معین ) : من ندیدم گنده پیری این چنین مرگ ریس و شرباف و مکرتن . ناصرخسرو (دیوان ص 333).<
تنلغتنامه دهخداتن . [ ت ِ ] (اِخ ) هیپولیت ... فیلسوف و مورخ و منقد فرانسوی (1828-1893م .) است . وی کوشیده است که آثار هنری و ادبی را مانند وقایع تاریخی با سه عامل نژاد و مکان و زمان تشریح کند و به عضویت فرهنگستان فرانسه نا
تنلغتنامه دهخداتن . [ ت ِن ن ] (اِخ ) پادشاه صیدا که در نبرد با اردشیر سوم تسلیم شد و بدستور اردشیر پس از تسلیم مردم صیدا به قتل رسید. ورجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1167 و 1171 شود.
تنلغتنامه دهخداتن . [ ت ِن ن ] (ع اِ) همتا و حریف و همزاد. ج ، اتنان . یقال : فلان تن فلان ، و هماتنان . (منتهی الارب )(از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). همزاد. (مهذب الاسماء). || مثال . (ذیل اقرب الموارد). || شخص . (ذیل اقرب الموارد).
دام داشتنلغتنامه دهخدادام داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) دامداری . مالک دام بودن . حافظ و نگهبان دام بودن (در هر دو معنی آلت صید و حیوان اهلی ). || وسیله ٔ صید قرار دادن دام و تله : زانکه دین را دام دارد بیشتر پرهیز کن زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست .<p class
دام ساختنلغتنامه دهخدادام ساختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) ساختن تله و دام . ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات . || دام نهادن . دام گستردن . تعبیه کردن دام . حیله ورزیدن : زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تودام . فردوسی .دام هم
دام گذاشتنلغتنامه دهخدادام گذاشتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب )دام گستردن . دام پهن کردن . دام نهادن . تله نهادن .
دام گرفتنلغتنامه دهخدادام گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) حبل . (دهار). اما کلمه ٔ «حبل » که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل «بدام گرفتن » است نه «دام گرفتن » و تواند بود که این سهو از کاتب نسخه باشد.
دام گسستنلغتنامه دهخدادام گسستن . [ گ ُ س َ ت َ ] (مص مرکب ) کندن دام . از جای برآوردن دام . درهم نوردیدن و فرودریدن دام : چه خاک بر سر بی طاقتی کنم یا رب مراکه دام گسست و شکار رفت بگرد.صائب (از آنندراج ).