جریلغتنامه دهخداجری . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تراکمه از بخش کنگان ازشهرستان بوشهر. این ده در صد و سی و چهار هزارگزی جنوب خاوری کنگان و دو هزار و پانصد گزی شمال راه فرعی لار به گله دار واقع شده و محلی جلگه و گرمسیر و مالاریایی است . 125 تن سکنه دارد
جریلغتنامه دهخداجری ٔ. [ ج َ ] (ع ص ) مرد دلاور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از جُراءَة. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). شجاع ، متهور. (از اقرب الموارد). ج ، اَجراء، اَجْریاء، جُرَاء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به جری شود. || (اِ) شیر بیشه . (ناظم
جریلغتنامه دهخداجری . [ ] (ص نسبی ) منسوب است به جری بن عوف که بطنی است از حذام . (از انساب سمعانی ).
جریلغتنامه دهخداجری . [ ج َ ] (از ع ، ص ) جری ٔ. بی باک . بهادر. دلاور. شجاع . (ناظم الاطباء). دلیر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بستاخ . گستاخ . (یادداشت مؤلف ). گویند: فلانی برسر ما جری شد؛ یعنی شیرک شد و ما را زیرچاق خود کرد. (آنندراج ) : گویدت این گورخانه است ا
جریدبازی کردنلغتنامه دهخداجریدبازی کردن . [ ج َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جنگ بازی کردن . مشق جنگ کردن . جنگ کردن آموختن . (ناظم الاطباء).
جریده رفتنلغتنامه دهخداجریده رفتن . [ ج َ دَ / دِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) تنها رفتن . یکه رفتن . رجوع به جریده رو شود.
حجر شجریلغتنامه دهخداحجر شجری . [ ح َ ج َ رِ ش َ ج َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: حجر شجری ، المرجان . و ابن البیطار در مفردات گوید: هوالبسد و قد ذکر بالباء. در تحفه ٔ حکیم مؤمن نیز آمده است که حجر شجری بسد است و صاحب اختیارات بدیعی نیز گوید: حجر شجری بسداست و گفته ش
حجریلغتنامه دهخداحجری . [ ح َ ] (اِخ ) اندلسی . عبداﷲبن محمدبن علی بن عبیداﷲبن سعیدبن محمدبن ذی النون حجری منسوب به حجر ذی رعین است . اصل او از طلیطله و خاندانش از امراء آن سامان بودند، و سپس از آن جا به حصن «قنجایر» که در سی میلی مریه است آمدند. ابن الابار در «تکمله » آرد: در <span class="hl
حجریلغتنامه دهخداحجری . [ ح َ ] (ص نسبی ) سمعانی گوید این نسبت است به سه قبیلة که اسم هر یک حجر است . احدها حجر حمیر... و دیگری حجر رعین ... و سومین آنها حجرالازد، و نسبت بحجر رعین گاهی حجری وگاهی حجری الرعینی است . رجوع به حجر ذی رعین شود.