حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (ع اِ) کوپله . غوزه . غنچه . سوارگ . سوار آب . گنبد آب . آب سوار. فراسیاب . سیاب . غوزه ٔ آب . غنچه ٔ آب . کوپله ٔ آب . گوی . نفّاخة. فقّاعة. سوارک آب . جندعة. (منتهی الارب ). قبک آب . (دهار). فرزند آب . قبه ٔ آب . عسل . سوارگان آب . (مهذب الاسماء). حبیب . (مهذ
حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جبله ٔ دقاق . از مالک روایت کند. ازدی او را دروغ گو خوانده . دعلج در کتاب غرائب مالک از او نقل کند. (لسان المیزان ج 2 ص 964).
حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جبیر. حلیف بنی امیه . ابن عبدالبر او را در عداد صحابه که در جنگ طائف کشته شدند شمرده است . (تنقیح المقال ج 1 ص 249). طبری پدر او را حبیب نامیده گوید پسر او عرفطه است . ابن فتحون گوید
حبابلغتنامه دهخداحباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جزٔبن عمروبن عامربن عبدرزاح بن ظفر ظفری . برخی او رادر عداد صحابه شمرده اند که بدر و احد را دریافته و در قادسیه کشته شده است . (تنقیح المقال ج 1 ص 249). عسقلانی او را حباب بن جزٔبن ع
هبابلغتنامه دهخداهباب . [ هََ ] (ع اِ) گرد و غبار هوا که از روزن در آفتاب پیدا آید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). هباء. (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (معجم متن اللغة).
هبائبلغتنامه دهخداهبائب . [ هََ ءِ ] (ع ص ) ثوب هبائب ؛ جامه ٔ پاره پاره شده . (ناظم الاطباء). جامه ٔ کهنه ٔ دریده شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
هبابلغتنامه دهخداهباب . [ هََ / هَِ ] (ع اِ) نشاط شتر در رفتن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || نشاط. (معجم متن اللغة). || (مص ) به نشاط رفتن شتر و جز آن . (منتهی الارب ). یقال : هب البعیر فی السیر هباباً؛ اذا نشط. (منتهی الارب ).
حبابیةلغتنامه دهخداحبابیة. [ ح ُ بی ی َ ] (اِخ ) نام دو قریه است به مصر که یکی از آن دو را منستریون نیز نامند، و آن از کوره ٔ شرقیة است . و دیگری را منزل نعمة نیز خوانند و آن نیز شرقیة است . (معجم البلدان ج 3 ص 206).
حباباءلغتنامه دهخداحباباء. [ ح َ ] (اِخ ) نام یکی از هفت کوه موسوم به اکوام که مشرفند بر بطن الجریب . (معجم البلدان ج 3 ص 206).
حبابرلغتنامه دهخداحبابر. [ ] (اِخ ) مردی از بنی کلاب ، پدر ام المؤمنین عربه ، زوجه ٔ مطلّقه ٔ رسول (ص ) است .
حبابیةلغتنامه دهخداحبابیة. [ ح ُ بی ی َ ] (اِخ ) نام دو قریه است به مصر که یکی از آن دو را منستریون نیز نامند، و آن از کوره ٔ شرقیة است . و دیگری را منزل نعمة نیز خوانند و آن نیز شرقیة است . (معجم البلدان ج 3 ص 206).
حباب واسطیلغتنامه دهخداحباب واسطی . [ ح َ ب ِ ] (اِخ )دارقطنی گوید: پیری نیکوکار بود. (لسان المیزان ج 2 ص 165). حباب واسطی بن صالح محدث است . (منتهی الارب ).
حباب شیشهلغتنامه دهخداحباب شیشه . [ ح ُ ب ِ شی ش َ/ ش ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حبابی که از بند شدن هوا در جرم شیشه بماند : دل رقیب مگو نازک است چون دل من حباب شیشه کجا شیشه ٔ حباب کجا؟ وحید.گشاد عقد
حباباءلغتنامه دهخداحباباء. [ ح َ ] (اِخ ) نام یکی از هفت کوه موسوم به اکوام که مشرفند بر بطن الجریب . (معجم البلدان ج 3 ص 206).
احبابلغتنامه دهخدااحباب . [ اَ ] (اِخ ) موضعی است بدیار بنی سلیم . (منتهی الارب ). و ذکر آن در شعر آمده است . (معجم البلدان ). || شهری است در جنب سوارقیه از نواحی مدینه . (معجم البلدان ).
احبابلغتنامه دهخدااحباب . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حِب ّ. (زمخشری ). || ج ِ حُب ّ. || ج ِ حبیب : احباب ورا سعادت بی غم باد. منوچهری .این قابض ارواح ، این هادم لذات است . این مفرق احباب است . (قصص الأنبیاء).فروگذاری درگاه شهریار جهان <
احبابلغتنامه دهخدااحباب . [ اِ ] (ع مص ) بخفتن شتر. (زوزنی ). فروخفتن شتر و مانده گردیدن یا شکستن عضو آن یا بیمار شدن آن و بر جای ماندن تا بمیرد. (منتهی الارب ). || به شدن از بیماری . || دانه گرفتن کشت . (منتهی الارب ). بادانه شدن کشت . (تاج المصادر). || دوست داشتن کسی را. (منتهی الارب ). || ب
اسلحبابلغتنامه دهخدااسلحباب . [ اِ ل ِ] (ع مص ) راست شدن . (زوزنی ). راست و دراز و روشن شدن راه و جز آن . (منتهی الارب ). راست کشیده شدن راه .
بین الاحبابلغتنامه دهخدابین الاحباب . [ ب َ نَل ْ اَ ] (ع ق مرکب ) میان دوستان : بین الاحباب تسقط الاَّداب ؛ میان دوستان تکلف برمی خیزد.