خشک انگبینلغتنامه دهخداخشک انگبین . [ خ ُ اَ گ َ ] (اِ مرکب ) شهد و عسلی که در خانه ٔ کبت خشک شده باشد. (ناظم الاطباء). شهد و عسلی را گویند که در خانه ٔ زنبور خشک شده باشد و آن را عسل خشک خوانند طبیعت آن گرم تر از عسل متعارف است . (برهان قاطع) (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). خشکنگبین . رجوع به خش
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ُ ] (ص ) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد . (از ناظم الاطباء). یابس . بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده . جاف . ضامل . هَشیم . (منتهی الارب ). حَفیف . (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤل
خیسقلغتنامه دهخداخیسق . [ خ َ س َ ] (ع ص ) دورتک از چاه و گور.(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خشکنگبینلغتنامه دهخداخشکنگبین . [ خ ُ ک َ گ َ ] (اِ مرکب ) مَن ّ. (یادداشت بخط مؤلف ). || عسل خشک . خشکنجبین . خشک انگبین . رجوع به خشک انگبین شود.
خشکنجبینلغتنامه دهخداخشکنجبین . [ خ ُ ک َ ج َ ] (اِ مرکب ) عسل یابس و آن را از کوهستانهای فارس آرند. بوئی دارویی دارد و در طب بکار است . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خشک انگبین شود.
عسل خشکلغتنامه دهخداعسل خشک . [ ع َ س َ ل ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خشک انجبین است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).و رجوع به عسل یابس و خشک انجبین و خشک انگبین شود.
عسل یابسلغتنامه دهخداعسل یابس . [ ع َ س َ ل ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خشکنگبین است ، و طعام طیب رقیق را نامند. (مخزن الادویة). و رجوع به عسل خشک و خشک انگبین شود.
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ُ ] (ص ) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد . (از ناظم الاطباء). یابس . بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده . جاف . ضامل . هَشیم . (منتهی الارب ). حَفیف . (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤل
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ِ ] (اِ) نام درختچه ای است که میان سلماس و ارومیه و در شاه آباد غرب در یک هزار و ششصدگزی و در فارس در نقاط خشک در 1900گزی دیده میشودو آنرا گااوبا نیز می نامند. (یادداشت بخط مؤلف ).در کتاب جنگل شناسی کریم ساعی در ج <span class="
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 113 هزارگزی شمال باختری در میان . این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای معتدل . آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو اس
دامن خشکلغتنامه دهخدادامن خشک . [ م َ خ ُ ] (ص مرکب ) دامن پاک . پاک دامن . خشک دامن . مقابل تردامن و آلوده دامن و دامن آلوده .- دامن خشک (بصورت اضافه ) ؛ کنایه از دامن خالی باشد. (برهان ).- || عدم صلاح و تقوی را نیز گویند. (برهان ). مقابل دامن پاک . اما صاحب آنجمن
درخشکلغتنامه دهخدادرخشک . [ دَ خ ُ ] (اِخ ) از دروازه های شهر هرات است و محله ای نیز بدان منسوب است و بر خلاف نام آن که دروازه ٔ خشک است ، دو نهر آب از کنار آن می گذرد. و یاقوت در معجم البلدان می نویسد خود آنرا بدین وضع دیده است . (از معجم البلدان ).
دست خشکلغتنامه دهخدادست خشک . [ دَ خ ُ ] (ص مرکب ) مقابل دست چرب . || بخیل . ممسک . که چیزی از دست وی نتراود و نفعی و فایدتی و مددی از او به کس نرسد.
دفعه خشکلغتنامه دهخدادفعه خشک . [ دَ ع َ خ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کشکوئیه ٔشهرستان رفسنجان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
حرف خشکلغتنامه دهخداحرف خشک . [ ح َ ف ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف سرد. (مجموعه ٔ مترادفات ص 209). سخن از روی بی علاقگی و بر طبق فرمول و مقررات .