خوش حسابلغتنامه دهخداخوش حساب . [ خوَش ْ / خُش ْ ح ِ ] (ص مرکب ) خوش معامله . آنکه در معامله دغلکاری ندارد. آنکه در داد و ستد و وام خواهی و وام گیری راست کردار است .- آدم خوش حساب ؛ آنکه دین خود رابموقع و بدون معطلی می پردازد. مقابل ب
خوش حسابفرهنگ فارسی معین( ~. حِ) [ فا - ع . ] (ص مر.) کسی که وام و بدهی خود را در سر وعده پرداخت کند.
خوش خوشلغتنامه دهخداخوش خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ ] (ق مرکب ) آهسته آهسته . رفته رفته . کم کم . نرم نرم . (یادداشت مؤلف ). خوش خوشک : گر کونت از نخست چنان بادریسه بودآن بادریسه خوش خو
خوزلغتنامه دهخداخوز. [ خ َ ] (ع اِ) دشمنی . خصومت . عداوت . || (مص ) دشمن داشتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ )دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان ، واقع در شمال باختری قیدار با 360 تن سکنه . آب آن از سجاس رود است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خوش حسابیلغتنامه دهخداخوش حسابی .[ خوَش ْ / خُش ْ ح ِ ] (حامص مرکب ) خوش معاملگی . مقابل بدحسابی . || خوش پرداختی . مقابل بدبدهی .
خوش بدهلغتنامه دهخداخوش بده . [ خوَش ْ / خُش ْ ب ِ دِه ْ ] (نف مرکب ) خوش حساب . آنکه بدهکاری های خود رابموقع تأدیه کند. مقابل بدبده . (یادداشت مؤلف ).
بدحسابلغتنامه دهخدابدحساب . [ ب َ ح ِ ] (ص مرکب ) آنکه در معاملات خود، درستی را پیشه نسازد. آنکه وام خود را بموقع و بسهولت نپردازد. مقابل خوش حساب . (فرهنگ فارسی معین ).
خوش سودالغتنامه دهخداخوش سودا. [ خوَش ْ / خُش ْ س َ / سُو ] (ص مرکب ) خوش معامله . خوش دادو ستد. خوش حساب . || خوش تخیل . خوش پندار.
بدبدهلغتنامه دهخدابدبده . [ ب َ ب ِ دِه ْ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ٔکسی که وامهای خود را به آسانی نپردازد. آن که مال قرض گرفته را به آسانی ادا نکند. بدمعامله . غریم سوء.بل ّ. مقابل خوش حساب ، خوش معامله . (یادداشت مؤلف ).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ )دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان ، واقع در شمال باختری قیدار با 360 تن سکنه . آب آن از سجاس رود است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خ َ ] (ع مص ) نیزه زدن ، منه : خاشه بالرمح . || آرمیدن با زن ، منه : خاش جاریته ؛ آرمید با کنیزک خود. || گرفتن ،منه : خاش الشی ٔ. || پاشیدن ، منه : خاش التراب و غیره فی الوعاء؛ ای پاشید خاک و جز آنرا در آوند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) قریتی است به اسفراین . (از معجم البلدان ) (یادداشت مؤلّف ).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خ َ ] (ع اِ) تهیگاه . خاصره خواه از انسان باشد و یا غیر انسان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
درخوشلغتنامه دهخدادرخوش . [دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِ مرکب ) شوق . اشتیاق . (برهان ) (آنندراج ). خواهش . آرزو. میل . محبت . (ناظم الاطباء).
دره آب خوشلغتنامه دهخدادره آب خوش . [ دَ رِ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مزارعی بخش برازجان ، ساحل رودخانه ٔ شاپور به فارس . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دست خوشلغتنامه دهخدادست خوش . [ دَ ت ِ خوَش ْ / خُش ْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) این ترکیب در بیت ذیل منسوب به رودکی آمده است و ظاهراً بدان هم معنی دست خوب می توان داد و هم معنی دست خوش و ملعبه : عالم چو ستم کند ستمکش مائیم دست خوش
دست خوشلغتنامه دهخدادست خوش . [ دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِ مرکب ) دست خشک . دستمال . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). دستار.
دست خوشلغتنامه دهخدادست خوش . [ دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) سخره . (شرفنامه ٔ منیری ). شخصی که مسخره باشد. (غیاث ) (آنندراج ). مسخرگی . (برهان ) (انجمن آرا). آنکه مورد مسخره واقع شود. که مورد ریشخند قرار گیرد. || کنایه ازعاجز و زبون و زیردست . (برهان ) (انجمن