زنارلغتنامه دهخدازنار. [ زُن ْ نا ] (معرب ، اِ) هر رشته را گویند عموماً. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند و این غیر از کستیح است . (از تعریفات جرجانی ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). مأخوذ از تازی هر رشته ای عموماً. || هر حلقه و رشته ای که ب
زنارفرهنگ فارسی عمید۱. کمربندی که مسیحیان ذِمی به حکم مسلمانان بر کمر میبستهاند تا از مسلمانان بازشناخته شوند.۲. نوار یا گردنبندی که مسیحیان با صلیب کوچکی بهگردن خود آویزان میکردند.۳. = کستی
زنارفرهنگ فارسی معین(زُ نّ) [ یو. ] (اِ.) 1 - رشته ای که مسیحیان به وسیلة آن صلیب را به گردن آویزند. 2 - کُستی ؛ شالی که زردشتیان به کمر بندند.
زنارواژهنامه آزادکراوات؛ زنّار (زُ - نّ) یا کراوات، پارچه ای است که از زمان قدیم، مسیحیان آن را به نشانۀ مسیحی بودن، بر کمر یا شکم خود می بستند. امروزه آن را به جای کمر بر گردن می بندند و نشانۀ دین خاصی نیست.
جنگارلغتنامه دهخداجنگار. [ ج َ ] (اِ) چنگار. زنگار. (ناظم الاطباء). || خرچنگ . (برهان ) (ناظم الاطباء). سرطان . (برهان ). جانوری است آبی که در خشکی بپای کج رود و آنرا پنجپایک و پنجپایه و خرچنگ نیز گویند و بتازیش سرطان خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). || (ص ) جنگ آورنده . (برهان ). آرنده ٔ جنگ . غاز
زنگارلغتنامه دهخدازنگار. [ زَ ] (اِ) مزیدعلیه زنگ ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از
زنگارفرهنگ فارسی عمید۱. مادهای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسیداستیک در سطح مس به وجود میآید؛ اکسید مس.۲. [قدیمی] زنگ آهن.⟨ زنگار معدنی: (شیمی) [قدیمی] زاج سبز.
زنارةلغتنامه دهخدازنارة. [ زُن ْ نا رَ ] (اِخ ) بطنی است از لواثة (قبیله ای از بربر). رجوع به صبح الاعشی ج 1 صص 365 - 366 شود.
زنارةلغتنامه دهخدازنارة. [ زُن ْ نا رَ ] (ع اِ) زنار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زناریلغتنامه دهخدازناری . [ ] (اِ) زیاری . گویا یکی از اجزاء ساز اسب است یا زینتی است اسب را : خواهد ز من زناری و از حلقه ٔ لجام تا گوشه ٔ زناری زنار پالهنگ ؟سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زناربندلغتنامه دهخدازناربند. [ زُن ْ نا ب َ ] (نف مرکب ) زنار بندنده . آنکه زنار بندد. (از فرهنگ فارسی معین ). بت پرست . (ناظم الاطباء). برهمن و برهمن زاده ... (آنندراج ) : برهمن زاده ٔ زناربندی برده ایمانم که سودا می کنم با کفر زلفش دین و ایمان را. <p class="
زنارتابیلغتنامه دهخدازنارتابی .[ زُن ْ نا ] (اِ مرکب ) محل بافتن زنار : تنت در رگ و ریشه کفری نهادکه دکان زنارتابی گشاد. ظهوری (از آنندراج ).|| (حامص مرکب ) عمل زنارتاب . عمل زنارباف .
موسخلغتنامه دهخداموسخ . [ س َ ] (اِ) زنار. (یادداشت مؤلف ). زنار را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). به معنی زنار است که بر گردن اندازند و بر میان هم بندند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) : به روم اندرون خوان مطبخ نماندصلیب مسیحی و موسخ نماند.
زنارةلغتنامه دهخدازنارة. [ زُن ْ نا رَ ] (اِخ ) بطنی است از لواثة (قبیله ای از بربر). رجوع به صبح الاعشی ج 1 صص 365 - 366 شود.
زنارةلغتنامه دهخدازنارة. [ زُن ْ نا رَ ] (ع اِ) زنار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زناریلغتنامه دهخدازناری . [ ] (اِ) زیاری . گویا یکی از اجزاء ساز اسب است یا زینتی است اسب را : خواهد ز من زناری و از حلقه ٔ لجام تا گوشه ٔ زناری زنار پالهنگ ؟سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زنار بستنلغتنامه دهخدازنار بستن . [ زُن ْ نا ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن زنار بر کمر. (از فرهنگ فارسی معین ). معروف . (آنندراج ). زنار پوشیدن : وآنکه زنار برنمی بنددهمچو من روز و شب به تیمارند. ناصرخسرو.... بوذاسپ در ایام [ طهمورث ] بیرون
زنار پوشیدنلغتنامه دهخدازنار پوشیدن . [ زُن ْ نا دَ ] (مص مرکب ) زنار بستن : خرقه ٔ پشمینه نفروشیم و بفروشیم زهددر سر کوی تو درپوشیم زنار دگر. خواجه ٔ شیراز (از آنندراج ).لیکن در بعضی از نسخ بجای درپوشیم لفظ بربندیم نیز واقع شده ... (از آ
کزنارلغتنامه دهخداکزنار. [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بربرود الیگودرز، جلگه و معتدل است و 376 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و قالی بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).