سالفلغتنامه دهخداسالف . [ ل ِ ] (ع ص ) پیش رفته و گذشته . ج ، سلف . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). پیش رفته . (غیاث ) (آنندراج ). گذشته . (دهار). پیشینیان ، شخصی پیشین . (استینگاس ). پیشین : در زمان سابق و اوان سالف تاریخی عربی بود... (تاریخی قم ص <span clas
سالفلغتنامه دهخداسالف . [ ل ِ] (اِخ ) از قوم ثمود که نام پدر قدار، پی کننده ٔ ناقه ٔ صالح پیغمبر(ع ) است . (حبیب السیر چ قدیم ص 15).
سیالفلغتنامه دهخداسیالف . [ ل ِ ] (اِ) نام درختچه ای است که در درفک ومنجیل به سیاه آل دهند. (جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 260).
شالولغتنامه دهخداشالو. (اِخ ) دهی جزء دهستان ینگجه بخش مرکزی شهرستان سراب . 242 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شگالیولغتنامه دهخداشگالیو. [ ش ُ ل ْ ] (اِ) هر چیز را گویند که بر روی اخگر آتش پزند از نان و گوشت و غیر آن . (آنندراج ) (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ).
ساچلولغتنامه دهخداساچلو. (اِخ ) دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو، واقع در 11 هزارگزی جنوب باختری خیاو، و 3 هزارگزی راه شوسه ٔ خیاو به اهر. کوهستانی است و هوای معتدلی دارد و از آب رودگرگر مشروب می شود. محصو
سالولغتنامه دهخداسالو. (اِ) جامه ٔ سفید و تنگ لایق دستار. (آنندراج ). پارچه ای که از آن دستارو لباس زنانه درست میشد. (فرهنگ نظام ) : ز عقدهای سپیچ بهاری و سالوعمودها همه افراشتند در کر و فر. نظام قاری .کجا چو شمسی و سالوی و ساغری گ
سالفردلغتنامه دهخداسالفرد. [ ف ُ] (اِخ ) شهری است از انگلستان در کنار ایرول که از منچستر منفک است و دارای 178000 تن سکنه می باشد.
سالفةلغتنامه دهخداسالفة. [ ل ِ ف َ ](ع ص ) مؤنث سالف . رجوع به سالف شود. ایام گذشته . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : خلق را در دزدی آن طایفه مینمود افسانه های سالفه . مولوی .|| (اِ) گردن اسب و پیش گردن آن . (آنندراج ) (
قروح سالفهلغتنامه دهخداقروح سالفه . [ ق ُ ح ِ ل ِ ف َ / ف ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قروح کهنه ای است که از آن آثار صلبی بر جای مانده و مسامات بدن را مسدود کرده است . (از بحر الجواهر).
سابق الذکرلغتنامه دهخداسابق الذکر. [ ب ِ قُذْ ذِ ] (ع ص مرکب ) پیش گفته . در بالا گفته شده . مذکور. مزبور.نامبرده . مسطور. مشارالیه . سالف الذکر. مارالذکر.
پیشرفتهلغتنامه دهخداپیشرفته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) مسبوق . مقدم . سلیف . سالف . || بجانب پیش روان شده . گذشته . || ترقی کرده . || تجاوزکرده . از حد طبیعی درگذشته و بمجاور درآمده .
لشکری پیشهلغتنامه دهخدالشکری پیشه . [ ل َ ک َ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ،اِ مرکب ) مرد سپاهی : به روزگار سالف در حدود کالف مردی بود لشکری پیشه . (سندبادنامه ص 102).
اشقیلغتنامه دهخدااشقی . [ اَ قا ] (ع ن تف ) نعت تفصیلی از شقی . شقی تر. بدبخت تر. (مهذب الاسماء) (مؤیدالفضلا).اشقی الامة و اشقی القوم ؛ ابن ملجم مرادیست قاتل خیرالخلق . (منتهی الارب ). و مراد به «اشقیها» که در قرآن کریم (12/91) آمده قداربن سالف است که ناقه ٔ
سالفردلغتنامه دهخداسالفرد. [ ف ُ] (اِخ ) شهری است از انگلستان در کنار ایرول که از منچستر منفک است و دارای 178000 تن سکنه می باشد.
سالفةلغتنامه دهخداسالفة. [ ل ِ ف َ ](ع ص ) مؤنث سالف . رجوع به سالف شود. ایام گذشته . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : خلق را در دزدی آن طایفه مینمود افسانه های سالفه . مولوی .|| (اِ) گردن اسب و پیش گردن آن . (آنندراج ) (
متسالفلغتنامه دهخدامتسالف . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) همدیگر شوی دو خواهر شونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پیوسته بواسطه ٔ مصاهرت و مرتبط شده بواسطه ٔ ازدواج ، مانند شوی دو خواهر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسالف شود.
مسالفلغتنامه دهخدامسالف . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مسالفة. رجوع به مسالفة شود. || هم سفر و مصاحب راه . (ناظم الاطباء). با کسی رونده . (منتهی الارب ). || برابر و مساوی کننده کسی را در کاری . (منتهی الارب ).
تسالفلغتنامه دهخداتسالف . [ ت َ ل ُ ] (ع مص ) همدیگر شوی دو خواهر شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (متن اللغة). به زنی گرفتن مردی خواهرزن دیگری را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به سِلفان شود.