شدیارلغتنامه دهخداشدیار. [ ش ُ ] (اِ) به معنی شدکار است که شخم کردن و شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن و با ذال نقطه دار هم آمده است به معنی زمینی که آن را گاو رانده باشند تا تخم بیفشانند. (برهان ). شدکار. شیار و شخم زمین . زمین گاوکرده که تخم کارند در او. (اوبهی ). شخم . زمین گاوکرده . (لغت ف
شدیارفرهنگ فارسی عمید= شدکار: ◻︎ به زخم پای ایشان کوه دشت است / به زخم یشک ایشان دشت شدیار (عنصری: ۳۹)، ◻︎ یکی را زمین بوستان است و شوره / یکی کشت و فالیز و شدیار دارد (ناصرخسرو۱: ۲۲۳).
پیشدارلغتنامه دهخداپیشدار. (نف مرکب ) دارای پیش . || دارای ضمه . || ماما. قابله . (زمخشری ). مام ناف . پیش نشین . || (اِ مرکب ) حربه ای باشد بسیار بزرگ که از آهن و فولاد سازند و بر آن حلقه های چهار گوشه هم از فولاد تعبیه کنند و بدان خوک و گراز کُشند. (برهان ). نیزه ٔ دسته ستبر و کوتاه که بدان خ
شذیارلغتنامه دهخداشذیار. [ ش َ ] (اِ) زمینی باشد که گاو رانده باشند که تخم بکارند. شدیار. شیار. شخم . شذکار. رجوع به شدیار شود.
سپیدارلغتنامه دهخداسپیدار. [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) مخفف سفیدار [ کذا ] است و آن از جمله ٔ درختهای بی ثمر است و نوعی از بید باشد. (برهان ). درختی است معروف که بواسطه ٔ سپیدی چوبش آن را سپیددار گویند و سپیدار مخفف آن است و در پارسی معمول که چون دو حرف بواسطه ای
سدارلغتنامه دهخداسدار. [ س ِ ] (ع اِ) پرده مانندی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شبه الکلة تعرض فی الخباء. (اقرب الموارد).
شدیاریدگیلغتنامه دهخداشدیاریدگی . [ ش ُ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی شدیاریده . رجوع به شدیاریدن شود.
شدیارندگیلغتنامه دهخداشدیارندگی . [ ش ُ رَ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی شدیارنده . رجوع به شدیاریدن شود.
شدیاریدنلغتنامه دهخداشدیاریدن . [ ش ُ دَ ] (مص ) مصدر شدیار باشد که به معنی جفت گاو راندن و زمین را شکافتن و مستعد ساختن است بجهت زراعت کردن . (برهان ). جفت راندن در زمین . (شرفنامه ٔ منیری ). شیاریدن . شخم زدن .
شدیار کردنلغتنامه دهخداشدیار کردن . [ ش ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جفت راندن . (یادداشت مؤلف ). شیار کردن .
شذیارلغتنامه دهخداشذیار. [ ش َ ] (اِ) زمینی باشد که گاو رانده باشند که تخم بکارند. شدیار. شیار. شخم . شذکار. رجوع به شدیار شود.
مثیرةلغتنامه دهخدامثیرة. [ م ُ رَ ] (ع ص ) گاو شدیار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گاو شدیار و گاو کارکن . (ناظم الاطباء). گاوی که زمین را شیار کند. (از اقرب الموارد).
فالیزلغتنامه دهخدافالیز. (اِ) معرب پالیز. خربزه زار را گویند. (آنندراج ) : یکی را زمین نیستانست و شوره یکی کشت و فالیز و شدیار دارد. ناصرخسرو.رجوع به پالیز شود.
برزه گاوفرهنگ فارسی عمیدگاو نری که برای شخم زدن زمین به کار رود: ◻︎ برزهگاویست کاو خورد ناچار / بر تخمی که خود کند شدیار (عثمان مختاری: ۶۹۹).
شدیاریدگیلغتنامه دهخداشدیاریدگی . [ ش ُ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی شدیاریده . رجوع به شدیاریدن شود.
شدیار کردنلغتنامه دهخداشدیار کردن . [ ش ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جفت راندن . (یادداشت مؤلف ). شیار کردن .
شدیارندگیلغتنامه دهخداشدیارندگی . [ ش ُ رَ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی شدیارنده . رجوع به شدیاریدن شود.
شدیاریدنلغتنامه دهخداشدیاریدن . [ ش ُ دَ ] (مص ) مصدر شدیار باشد که به معنی جفت گاو راندن و زمین را شکافتن و مستعد ساختن است بجهت زراعت کردن . (برهان ). جفت راندن در زمین . (شرفنامه ٔ منیری ). شیاریدن . شخم زدن .