شکاللغتنامه دهخداشکال . [ ش ِ ] (اِ) شغال . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). نوعی از روباه . (لغت فرس اسدی ). ذئب ارمن . (یادداشت مؤلف ) : ز آتش آب کند حلمش و ز دشمن دوست ز پیل پشّه کند سهمش و ز شیر شکال . فرخی .آنکه با همت او چرخ
شکاللغتنامه دهخداشکال . [ ش ِ ] (اِخ ) از متکلمین شیعی . باهشام بن الحکم در اصل امامت هم عقیده ولی در بعضی امور با او مخالف بود. از کتب اوست : کتاب الامامة. کتاب المعرفة. کتاب فی الاستطاعة و غیره . (یادداشت مؤلف ).
شکاللغتنامه دهخداشکال . [ ش ِ ] (از ع ، اِ) مخفف اِشکال .- شکال آوردن ؛ اشکال آوردن . اشکال و ایراد گرفتن : گر شکال آرد کسی در گفت مااز برای انبیا و اولیا.مولوی .
شکاللغتنامه دهخداشکال . [ ش ِ ] (ع اِ) پای بند ستور. ج ، شُکُل . || رسن پالان که در تصدیر و تنگ شتر بندند تا پالان پس نرود. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رسن میان اشتر. (مهذب الاسماء). || بندی میان تنگ پالان بند و تنگ زیر شکم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آ
سکاللغتنامه دهخداسکال . [ س ِ ] (اِ) اندیشه و فکر. (برهان ).- بدسکال ؛ بداندیش .|| (نف ) خواهنده . || طلب کننده . || گوینده . || (اِ) گفتگو. (برهان ). رجوع به سگال و سگالیدن و سگالش شود.
صقالفرهنگ فارسی عمیدزدودن و برطرف ساختن زنگ آینه یا آهن؛ جلا دادن؛ روشن کردن؛ صیقل زدن.⟨ صقال گرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] زدوده شدن؛ جلا یافتن.
پشکاللغتنامه دهخداپشکال . [ پ َ ] (هندی ، اِ) (مرکب از پشک ، شب نم و آل علامت نسبت ) فصل باران هندوستان را گویند. (برهان قاطع). موسم برسات . (غیاث اللغات ). بسارة. موسم بادها و بارانهای موسمی هند.
شکالشلغتنامه دهخداشکالش .[ ش ِ ل ِ ] (اِمص ) شکالیدن . (ناظم الاطباء). رجوع به شکالیدن شود. || اندیشه و تصور و فکر و خیال . (ناظم الاطباء). در این معنی ظاهراً مصحف سگالش باشد. رجوع به سگالش شود. || شرارت . (ناظم الاطباء). || توجه و دقت . (ناظم الاطباء).
شکالهلغتنامه دهخداشکاله . [ ش ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) خارپشت . (ناظم الاطباء). || ریزه . ریزه ٔ زر. (یادداشت مؤلف ) : چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام سیم نثارت کند درست شکاله . ناصرخسرو.-
شکالیدنلغتنامه دهخداشکالیدن . [ ش ِ دَ ] (مص ) اندیشیدن . || پنداشتن و خیال کردن . || فریفتن . (ناظم الاطباء). ظاهراً در همه ٔ معانی صورتی ویا تصحیفی از سگالیدن باشد. رجوع به سگالیدن شود.
شکال بندلغتنامه دهخداشکال بند. [ ش ِب َ ] (نف مرکب ) که شکال بر پای ستور بندد. || (اِ مرکب ) بند و ریسمان که بر پای ستور بندند : یکی از بنی اسرائیل سوگند خورده بود که ریش فرعون را شکال بند اسب گرداند. (قصص الانبیاء ص 109).
شکال گاهلغتنامه دهخداشکال گاه . [ ش ِ ] (اِ مرکب ) محل بستن پابند و شکال در دست و پای ستور. (ناظم الاطباء). حَوْشَب . (السامی فی الاسامی ). حوشب . آنجای از پای اسب و ستور که شکال بدان بندند. (یادداشت مؤلف ).
شکللغتنامه دهخداشکل . [ ش ُ ک ُ ] (ع اِ) ج ِ شکال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به شکال شود.
اشکاللغتنامه دهخدااشکال . [ اِ ] (از ع ، اِ) پای بند ستورکه فارسی زبانان از شکال عربی ساخته اند : خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک بگسلد اشکال را استور نیک دست عشقش آتشی اشکال سوزهر خیالی را بروبد نور روز. مولوی .و رجوع به شِکال
شکیللغتنامه دهخداشکیل . [ ش ِ ] (از ع ، اِ) ممال و مخفف اشکال .مولوی در بیتی شکال را بمعنی اشکال به تخفیف آورده و ظاهراً در بیت زیر شکال را ممال کرده : آن تعمق در دلیل و در شکیل از بصیرت می کند او را گسیل .مولوی .
شگللغتنامه دهخداشگل . [ ش ِ گ ِ ] (اِ) چداری کوچک که دو دست اسب و استر را بدان محکم بندند. (برهان ). بخو. شکال . رجوع به شکال شود. || ریسمانی که بر پای گنجشگ بندند. (ناظم الاطباء) (برهان ).
شکال بندلغتنامه دهخداشکال بند. [ ش ِب َ ] (نف مرکب ) که شکال بر پای ستور بندد. || (اِ مرکب ) بند و ریسمان که بر پای ستور بندند : یکی از بنی اسرائیل سوگند خورده بود که ریش فرعون را شکال بند اسب گرداند. (قصص الانبیاء ص 109).
شکال گاهلغتنامه دهخداشکال گاه . [ ش ِ ] (اِ مرکب ) محل بستن پابند و شکال در دست و پای ستور. (ناظم الاطباء). حَوْشَب . (السامی فی الاسامی ). حوشب . آنجای از پای اسب و ستور که شکال بدان بندند. (یادداشت مؤلف ).
شکالشلغتنامه دهخداشکالش .[ ش ِ ل ِ ] (اِمص ) شکالیدن . (ناظم الاطباء). رجوع به شکالیدن شود. || اندیشه و تصور و فکر و خیال . (ناظم الاطباء). در این معنی ظاهراً مصحف سگالش باشد. رجوع به سگالش شود. || شرارت . (ناظم الاطباء). || توجه و دقت . (ناظم الاطباء).
شکالهلغتنامه دهخداشکاله . [ ش ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) خارپشت . (ناظم الاطباء). || ریزه . ریزه ٔ زر. (یادداشت مؤلف ) : چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام سیم نثارت کند درست شکاله . ناصرخسرو.-
شکالیدنلغتنامه دهخداشکالیدن . [ ش ِ دَ ] (مص ) اندیشیدن . || پنداشتن و خیال کردن . || فریفتن . (ناظم الاطباء). ظاهراً در همه ٔ معانی صورتی ویا تصحیفی از سگالیدن باشد. رجوع به سگالیدن شود.
خشکاللغتنامه دهخداخشکال . [ خ ُ ] (اِ) شاخه های خرد خشک و برگهای خشک درختی سبز. (یادداشت بخط مؤلف ).
اشکاللغتنامه دهخدااشکال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ شکل . (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 62). صورتها. (غیاث ) (آنندراج ). مانندگان . مانندها. || ج ِ شکل و آن بر هیئت مجموعی چیزی اطلاق کنند که در علم رمل شانزده شکل اند و در علم تکسیر و هندسه نیز
پرشکاللغتنامه دهخداپرشکال . [ پ ُ ش َ ] (اِ) موسم باد و بارانهای هندوستان . برسات . بساره : گهی ابر تر و گاهی ترشح گونه گه باران بیا در چشم من بنگر هوای پرشکالی را. طالب آملی .و صاحب برهان و غیاث اللغات آنرا پشکال ضبط کرده اند.
اشکاللغتنامه دهخدااشکال . [ اِ ] (از ع ، اِ) پای بند ستورکه فارسی زبانان از شکال عربی ساخته اند : خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک بگسلد اشکال را استور نیک دست عشقش آتشی اشکال سوزهر خیالی را بروبد نور روز. مولوی .و رجوع به شِکال
اشکاللغتنامه دهخدااشکال . [ اِ ] (ع مص ) دشواری . (غیاث ) (آنندراج ). مشکل شدن . (مؤیدالفضلا). دشواری و سختی و عدم سهولت . (ناظم الاطباء). دشواری و سختی : در کار من اشکالی پیدا شد. (از فرهنگ نظام ). گورخری بگرفتند بکمند بداشتند به اشکالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513<