صداعلغتنامه دهخداصداع . [ ص ُ ] (ع اِ) دردسر. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (دهار). وآن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. (غیاث اللغات ). الم فی اعضاء الرأس . (بحر الجواهر) : چو گل بیش ندهم سران را صداعی کنم بلبلان طرف را وداعی . خاقانی .
شداةلغتنامه دهخداشداة. [ ش ُ ] (ع اِ) بیخودی و بیهوشی . (منتهی الارب ). شداه ، حیرت و دهش . (از اقرب الموارد).
شداةلغتنامه دهخداشداة. [ ش ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شاد. راننده یا حدی خواننده برای شتر. (از اقرب الموارد).
شذاةلغتنامه دهخداشذاة. [ ش َ ] (ع اِ) یک مگس . مگس سگ . (زمخشری ). ج ، شذا. (منتهی الارب ). || بقیه ٔ توانائی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (ص ) مرد بدخو و تندمزاج که شر رساند و در بعضی از نسخ «الشی ٔ الخلق »؛ «چیز کهنه » آمده و آن غلط است . (از تاج العروس ). مرد بدخو. (منتهی الارب )
سداةلغتنامه دهخداسداة. [ س َ ] (ع اِ) تارجامه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). شود. || تری شب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، اسدیة. رجوع به سدی شود. || ما انت بلحمة و لا سداة؛ یعنی نه زیان داری نه سود. (اقرب الموارد). رجوع به سدی شود.
صداع شقیلغتنامه دهخداصداع شقی .[ ص ُ ع ِ ش ِق ْ قی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دردی که در یک جانب سر حادث شود.
صداع شمسیلغتنامه دهخداصداع شمسی . [ ص ُ ع ِ ش َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صداع که از بسیار نشستن در آفتاب عارض شود. || قسمی صداع که از طلوع آفتاب پیدا شده و رو به ازدیاد میرود تا ارتفاع آفتاب و نزدیک غروب زائل میشود.
صداع کردنلغتنامه دهخداصداع کردن . [ ص ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سردرد آوردن . سردرد آوردن بر اثر بانگ و فریاد : حریف جنگ گزیند تو هم درآور جنگ چو سگ صداع کند تن مزن برآور سنگ .مولوی .
صداع پذیرلغتنامه دهخداصداع پذیر. [ ص ُ پ َ ] (نف مرکب ) دردسرپذیر. و در بیت ذیل مقصود کسی است که از گفتار دراز شنیدن ملول نشود : چون ز فرمان شاه نیست گزیرگویم ار شه بود صداع پذیر.نظامی .
صداع شقیلغتنامه دهخداصداع شقی .[ ص ُ ع ِ ش ِق ْ قی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دردی که در یک جانب سر حادث شود.
صداع شمسیلغتنامه دهخداصداع شمسی . [ ص ُ ع ِ ش َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صداع که از بسیار نشستن در آفتاب عارض شود. || قسمی صداع که از طلوع آفتاب پیدا شده و رو به ازدیاد میرود تا ارتفاع آفتاب و نزدیک غروب زائل میشود.
صداع کردنلغتنامه دهخداصداع کردن . [ ص ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سردرد آوردن . سردرد آوردن بر اثر بانگ و فریاد : حریف جنگ گزیند تو هم درآور جنگ چو سگ صداع کند تن مزن برآور سنگ .مولوی .
صداع پذیرلغتنامه دهخداصداع پذیر. [ ص ُ پ َ ] (نف مرکب ) دردسرپذیر. و در بیت ذیل مقصود کسی است که از گفتار دراز شنیدن ملول نشود : چون ز فرمان شاه نیست گزیرگویم ار شه بود صداع پذیر.نظامی .
اصداعلغتنامه دهخدااصداع . [ اِص ْ ص ِدْ دا ] (ع مص ) متفرق و پریشان گشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اصداع قوم ؛ پراکنده شدن ایشان . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). تصدع . و رجوع به تصدع شود. || اصداع الجمع؛ در اصطلاح صوفیه ، فرق است بعد از جمع بظهور کثرت در وحدت و اعتبار کثرت در وحدت ، ک
انصداعلغتنامه دهخداانصداع . [ اِ ص ِ ] (ع مص ) شکافته شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). انشقاق . (از اقرب الموارد). شکستن . شکافتن . ترکیدن . درز کردن . || جدا شدن . (یادداشت مؤلف ). || نزد اطبای قدیم انشقاق رگ است در اعضای بدن آدمی جز در سر. (