طنانلغتنامه دهخداطنان . [ طَ ] (اِخ ) از اعیان قراء مصر نزدیک فسطاط، دارای بستانهای بسیار. محصول آن ده هزار دینار است به هر سالی . (معجم البلدان ).
طنانلغتنامه دهخداطنان . [ طَن ْ نا ] (ع ص ) بلندآوازه : لفلان ذِکرها طنان ؛ ای مشهور. (ذیل اقرب الموارد) : بروزگار تو شادم اگرچه محرومم از آن بزرگی طنان و طلعت وضاح .مسعودسعد.
تنانلغتنامه دهخداتنان . [ ت َ ] (اِ) ج ِ تن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو لشکر بیامد ز دشت نبردتنان پر ز خون و سران پر ز گرد. فردوسی .فراوان تنان زینهاری شدندفراوان به دژها حصاری شدند. اسدی (گرشاسب نا
تنانلغتنامه دهخداتنان . [ ت َ ] (نف ) در حال تنیدن . تننده : می تند گرد سرای و در تو غنده کنون باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان .کسائی .
تنانلغتنامه دهخداتنان . [ ت ِن ْ نا ] (ع اِ) مثنی تِن ّ. (منتهی الارب )، یقال : فلان تن فلان و هما تنان . (از ناظم الاطباء). رجوع به تن شود.
تنیانلغتنامه دهخداتنیان . [ ت َ ] (اِ مرکب ) جسمانیات . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). مادی و مادیات . (ناظم الاطباء). || اولادی که از یک پدر و یک مادر باشند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل و تن شود.
تنیانلغتنامه دهخداتنیان . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن است که 988 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
طنلغتنامه دهخداطن . [ طُن ن ] (ع اِ) اندام . ج ، اطنان ، طِنان . (منتهی الارب ). بدن انسان و غیر آن . (منتخب اللغات ). || سربار که بالای دو عدل نهند. (منتهی الارب ). سربار میان دو لنگ بار. (منتخب اللغات ). || پشتواره ٔ نی و هیزم و مانند آن . (منتهی الارب ). دسته ٔ نی . (منتخب اللغات ).
وضاحلغتنامه دهخداوضاح . [ وَض ْ ضا ] (ع ص ) بسیار واضح و آشکار. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || دندان نیک روشن و آشکارا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سفیدفام نیکوروی و خندان . (اقرب الموارد). مرد سپید و نیکورنگ .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : به
اضطنانلغتنامه دهخدااضطنان . [ اِ طِ ] (ع مص ) اضطنان به چیزی ؛ بخل ورزیدن بدان . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). زفتی کردن .(منتهی الارب ). زفتی و خشونت کردن . (ناظم الاطباء).
اطنانلغتنامه دهخدااطنان . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ طُن ّ. (اقرب الموارد) (متن اللغة). ج ِ طَن ّ و طُن ّ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ طُن ، اندام . (آنندراج ). رجوع به طَن و طُن شود.
اطنانلغتنامه دهخدااطنان . [ اِ ] (ع مص ) اطنان ساق و ذراع به شمشیر؛ بریدن آنها بسرعت . (از متن اللغة). اطنان ساق ؛ بریدن آن و مقصود آوای بریدن است . و گویند:ضربه فاطن ّ ذراعه و اطنت ذراعه اذا ندرت لانها تطن عن ذلک . (از اقرب الموارد). بریدن . گویند: ضربه بالسیف فاطن ساقه ؛ ای قطعها. قال بعضهم
اظطنانلغتنامه دهخدااظطنان . [ اِ طِ ] (ع مص ) مظنون قرار دادن کسی را. گمان بردن به کسی . (از متن اللغة) (از تاج العروس ). اِطِّنان . متهم کردن کسی را. (از اقرب الموارد). و اصل آن اظتنان است که تاء به طاء ابدال و ادغام شده است :و لا کل من یَظَّنﱡنی انا معتب و لا کل ما یروی علی اقول .