عورفرهنگ فارسی عمید۱. لخت؛ برهنه: ◻︎ شنگی دوسه از پس اوفتاده / چون او همه عور و سرگشاده (نظامی۴: ۳۹۲).۲. [مجاز] فقیر؛ بیچیز؛ ناتوان.
عورلغتنامه دهخداعور. (ع ص ، اِ) ج ِ أعوَر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به اعور شود. || ج ِ عَوراء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عوراء شود.
عورلغتنامه دهخداعور. (اِخ ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو با 683 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کرکری . محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
عورلغتنامه دهخداعور. (از ع ، ص ) برهنه . (غیاث اللغات ). لخت و برهنه . (فرهنگ فارسی معین ). رت . روت . روخ . رود. عریان . غوشت . عری . تهک . مجرد : چون نکوشی که بپوشی شکم عورت دیگران را چه دهی خیره گریبانی . ناصرخسرو.از تو زاری نک
سلسلۀ سوم اورUr III periodواژههای مصوب فرهنگستانسومین سلسلۀ پادشاهی در شهر اور که در این دوره اور بر میانرودان و کوهپایههای زاگرس سلطه داشت متـ . امپراتوری سوم اور Ur III empire
دندهچهارfourth gear, fourthواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی در جعبهدنده که در آن نسبت دور معمولاً در حدود یک است و درنتیجه سرعتها و گشتاورهای ورودی و خروجی جعبهدنده تقریباً یکسان هستند
عورتفرهنگ فارسی عمید۱. امری که انسان از آن شرم داشته باشد.۲. عضوی که انسان از روی شرموحیا میپوشاند؛ هرچه موضع ستر باشد.۳. آلت تناسلی؛ شرمگاه؛ شرمجای.۴. [مجاز] جنس زن.
عورانلغتنامه دهخداعوران . (ع ص ، اِ) رکیة عوران ؛ چاه شکسته ٔ ریخته ، مذکر و مؤنث وواحد و جمع در آن یکسان است . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ِ أعوَر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به اعور شود.- عوران الکلام ؛ سخنانی که
عورتفرهنگ فارسی عمید۱. امری که انسان از آن شرم داشته باشد.۲. عضوی که انسان از روی شرموحیا میپوشاند؛ هرچه موضع ستر باشد.۳. آلت تناسلی؛ شرمگاه؛ شرمجای.۴. [مجاز] جنس زن.
عور و اطوارلغتنامه دهخداعور و اطوار. [ رُ اَطْ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) اور و اطوار. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به اور و اطوار شود.
خواجه عورلغتنامه دهخداخواجه عور. [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. این دهکده کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 328 تن سکنه است . آب آن از چشمه ورود و محصول آن غ
خیتعورلغتنامه دهخداخیتعور. [ خ َ ت َ ] (ع ص ، اِ) زن بدخو. || سراب . || آنچه بر یک حال نباشد و نیست گردد. خیتروع . || تار عنکبوت مانندی که در سختی گرما از هوا فرود آید و نیست گردد. || دنیا. || گرگ . || غول . || سختی . || شیطان . || شیربیشه . || مسافت بعیده . || کرمی که بر روی آب باشد و در یک جا