عونلغتنامه دهخداعون . (ع اِ) ج ِ عانة. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عانة شود. || ج ِ عُوان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عوان شود.- ابوعون ؛ خرما. (از اقرب الموارد) (آنندراج ).- || نمک ، چون در خوردن طعام از آن کمک میگیرند. (از اقرب الموا
عونلغتنامه دهخداعون . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن جعفر طیار. فرزند عبداﷲ بود از زینب بنت علی (ع ). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 436 شود.
پهوینلغتنامه دهخداپهوین . [ پ ِ هو ی ِ ](اِخ ) نام قصبه ٔ مرکز ایالت در قسمت شرقی هندوچین ، در کشور آنام ، واقع در چهارصد هزارگزی جنوب شرقی هوئه . (قاموس الاعلام ترکی ).
گیحونلغتنامه دهخداگیحون . [ گ َ ] (اِخ ) تحریری از جیحون باشد. مؤلف سرزمینهای خلافت شرقی نویسد: معلوم نیست اعراب اسم جیحون و سیحون را از کجا گرفته اندولی دور نیست از یهودیان اقتباس کرده باشند زیرا درکتاب تکوین تورات (2:11، <s
هپیونلغتنامه دهخداهپیون . [ هََ ] (اِ)تریاک . افیون . (برهان ) (آنندراج ). هبیون . (ناظم الاطباء). ابیون . اپیون . از یونانی اُپیُون مبدل اپوس ،لاتینی اپیوم (به معنی مایع)، و آن شیره ٔ بسته ٔ تخمدانهای نارس خشخاش است . (ازبرهان چ معین حاشیه ٔ ص 86، ذیل : اپیون
هونلغتنامه دهخداهون . (اِخ ) (در تداول ، هونها به صورت جمع به کار رود) نام قومی از اقوام زردپوست وحشی که از اوائل قرن دوم میلادی در شمال بحر خزر و حوالی رود ولگا و اورال سکونت اختیار کردند و سپس به طرف اروپا هجوم بردند و در 247 م . دسته ای از آنها روم را تهد
عونیلغتنامه دهخداعونی . [ ع َ ] (اِخ ) نام او محمدبن عبداﷲ عونی است و از مشهورترین سرایندگان اشعار عامیانه در نجد بود. وی در بریدة، در قصیم متولد شد و بسال 1342 هَ . ق . درگذشت . برای اطلاع از شرح حال وی رجوع به الاعلام زرکلی و دیوان النبط ج <span class="hl"
عونیلغتنامه دهخداعونی . [ ع َ ] (ص نسبی ) منسوب است به عون ، و آن لقب شاعری بود رافضی که سب صحابه میکرد، و گویند به امر عمربن عبدالعزیز وی را زدند تا درگذشت . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
عونیلغتنامه دهخداعونی .[ ع َ ] (اِخ ) نام او محمدعلی است و از کردان ساکن قاهره بود و بر زبان کردی تسلط داشت . در بخش ترجمه ٔ قصر عابدین به کار مشغول بود و بسال 1371 هَ . ق . درگذشت . عونی ، کتاب خلاصه ٔ تاریخ کرد و کردستان از قدیمترین ازمنه تا کنون را که امین
عونیدلغتنامه دهخداعونید. [ ع َ ] (اِخ ) جایگاهی است در نزدیک مدین بین مصر و المدینه از اعمال مصر در نزدیکی حوراء. (از معجم البلدان ).
ابوالمظفرلغتنامه دهخداابوالمظفر. [ اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن هبیره عون الدین . رجوع به یحیی ... و رجوع به ابن هبیره عون الدین ... شود.
عون الرفیقلغتنامه دهخداعون الرفیق . [ ع َ نُرْ رَ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبدالمعین بن عون . شریف حسنی و از امرای مکه بود. وی بسال 1256 هَ . ق . در مکه متولد شد و از طرف پدرش شریف حسین نیابت امارت آنجا را یافت و بسال 1299 هَ . ق . والی
عون الدینلغتنامه دهخداعون الدین . [ ع َ نُدْ دی ] (اِخ ) یحیی بن محمدبن هبیرةبن سعد، مکنی به ابوالمظفر. وزیر دوره ٔ عباسیان بود. رجوع به هبیرة و دستورالوزراء ص 93 و تجارب السلف ص 306 و حبیب السیر چ خیام ج <span class="hl" dir="ltr
عونیلغتنامه دهخداعونی . [ ع َ ] (اِخ ) نام او محمدبن عبداﷲ عونی است و از مشهورترین سرایندگان اشعار عامیانه در نجد بود. وی در بریدة، در قصیم متولد شد و بسال 1342 هَ . ق . درگذشت . برای اطلاع از شرح حال وی رجوع به الاعلام زرکلی و دیوان النبط ج <span class="hl"
عونیلغتنامه دهخداعونی . [ ع َ ] (ص نسبی ) منسوب است به عون ، و آن لقب شاعری بود رافضی که سب صحابه میکرد، و گویند به امر عمربن عبدالعزیز وی را زدند تا درگذشت . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
عونیلغتنامه دهخداعونی .[ ع َ ] (اِخ ) نام او محمدعلی است و از کردان ساکن قاهره بود و بر زبان کردی تسلط داشت . در بخش ترجمه ٔ قصر عابدین به کار مشغول بود و بسال 1371 هَ . ق . درگذشت . عونی ، کتاب خلاصه ٔ تاریخ کرد و کردستان از قدیمترین ازمنه تا کنون را که امین
جدعونلغتنامه دهخداجدعون . [ ج ِ ] (اِخ ) او پسر یواش ابی عزری و اسمش یربعل و قاضی هفتمین اسرائیلیان و مردی نیرومند و باهیبت و در حضور خداوند محترم و متواضع و رقیق القلب می بود، زیرا هنگامی که فرشته ٔ خداوند به او نمودار شده گفت : «به این قوت خود برو و اسرائیل را از دست مدیان رهائی ده ». او در
رانعونلغتنامه دهخدارانعون . [ ن ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ رانع. (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رانع شود.
تابعونلغتنامه دهخداتابعون . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) جمع تابع در حالت رفعی ، آنکه اصحاب رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم را دیده . (منتهی الارب ). جماعتی که صحابه را دیده باشند. (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف جرجانی ). رجوع به تابعی و تابعین شود.