فاجرلغتنامه دهخدافاجر. [ ج ِ ] (ع ص ) تبهکار. زناکار. (اقرب الموارد). || دروغگو و کسی که سوگند دروغ میخورد. || سواری که از زین متمایل گردد. (ناظم الاطباء). || نافرمان . || متمول و مالدار. || ساحر و جادوگر. (منتهی الارب ). ج ، فُجّار، فاجرون ، فَجَرة. (اقرب الموارد).
فاجردیکشنری عربی به فارسیزشت , هرزه , شنيع , مربوط به جاکشي , بي عفت , ول , شهوتران , بد اخلا ق , مبني بر هرزگي
فازرلغتنامه دهخدافازر.[ زِ ] (ع ص ) پاره کننده . شکننده . فسخ کننده . (از اقرب الموارد). و رجوع به فزر شود. || (اِ) نوعی مورچه ٔ سیاه که به سرخی زند. (از اقرب الموارد). || راه گشاده و فراخ . (از اقرب الموارد).
فزرلغتنامه دهخدافزر. [ ف َ ] (ع مص ) شکافتن جامه را. || به چوب دستی زدن بر پشت کسی . || پوشیدن جامه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فَزَر. رجوع به فَزَر شود. || کوژپشت یا کوژسینه گردیدن . (منتهی الارب ). رجوع به فزر شود.
فزرلغتنامه دهخدافزر. [ ف ِ ] (ع اِ) گوشت پاره ٔ درشت مانند غده ٔ قرحه که نزدیک منتهای موی زهار بر اندام مردم و بز برآید. (منتهی الارب ). || رمه ٔ گوسپندان از ده تا چهل یا از سه تا ده . || گوسپند از دو تا هرچه افزون گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بزغاله . || بچه ٔ ببر. (از اقرب ال
فزرلغتنامه دهخدافزر. [ ف ِ زَ ] (ع اِ) شکافها. (منتهی الارب ). شقوق و صدوع و گویا جمع فزرة است . (از اقرب الموارد). رجوع به فزرة شود.
فاجره بچهلغتنامه دهخدافاجره بچه . [ ج ِ رَ / رِ ب َچ ْ چ َ/ چ ِ ] (اِ مرکب ) فرزند حرامزاده . (ناظم الاطباء).
فاجره بچهلغتنامه دهخدافاجره بچه . [ ج ِ رَ / رِ ب َچ ْ چ َ/ چ ِ ] (اِ مرکب ) فرزند حرامزاده . (ناظم الاطباء).
مفاجرلغتنامه دهخدامفاجر. [ م َ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ مفجرة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ مفجرة، یعنی موضع آب زهیدن . (آنندراج ) : این بساط اخضر که مرصع است به جواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست .