قصارلغتنامه دهخداقصار. [ ق ُ ] (ع اِمص ) سستی . || (اِ) پایان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَصار (ع اِمص ) شود.
قصارلغتنامه دهخداقصار. [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) معاویةبن هشام . از راویان است . وی از ثوری و مالک روایت دارد. (لباب الانساب ).
قصارلغتنامه دهخداقصار. [ ق َ ] (ع اِمص ) سستی . || (اِ) پایان : قصارک اَن تفعل کذا؛ غایت کار تو آن است که چنان کنی .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُصار شود.
قصارلغتنامه دهخداقصار. [ ق َ ] (ع ص ، اِ) کازیمیرسکی گوید: مخفف قصّار است در شعر منوچهری : چمّیدن و قرارش گویی به مار باشدرخشیدن شعاعش گویی قصار باشد. منوچهری .و در نسخه ٔ دیگر چنین است : چمّیدن و قرارش
قصارلغتنامه دهخداقصار. [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) (بند...) نام سدی است بر رود آب کر فارس . در نزهةالقلوب آمده است : آب کر فارس در ولایت کلار به فارس برمیخزد... این رودی بخیل است که تا بندی بر او نبسته اند هیچ جای به زراعت ننشسته و بندها که بر آن آب است اول بند رامجرد است ... و دیگر بند قصار که کربا
اختروَشquasarواژههای مصوب فرهنگستانجِرم ستارهمانندی به درخشندگی یک کهکشان که عموماً در فاصلۀ بسیار زیادی از زمین قرار دارد و تصور میشود هستههای درخشان کهکشانهای فعال و دوردست باشد
کیسارلغتنامه دهخداکیسار. (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی آستانه است که در شهرستان رشت واقع است و 165 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
قیصارلغتنامه دهخداقیصار. [ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند. آب از قنات و محصول آن غلات است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کسارلغتنامه دهخداکسار. [ ک ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان رشت . جلگه و معتدل است . و243تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
قصارتلغتنامه دهخداقصارت . [ ق َ رَ ] (ع مص ) قصارة. جامه شستن یعنی پیشه به گازری ، و به فارسی با لفظ کردن مستعمل است . (آنندراج ) : امام شهر که سجاده میکشید به دوش بخون دختر رز خرقه را قصارت کرد. حافظ (از آنندراج ).رجوع به قصارة شود
قصارةلغتنامه دهخداقصارة. [ ق َ رَ ] (ع مص ) کوتاه شدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || قصارت . جامه شستن . گازری کردن . (از آنندراج ). رجوع به قصارت شود. || (اِمص ) کوتاهی .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قِصَر شود.
قصارةلغتنامه دهخداقصارة. [ ق ُ رَ ] (ع اِ) سرای خُرد از دار که جز صاحبش داخل نشود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خانه ٔ فراخ استوار، و گویند از خانه کوچک تر بود. (اقرب الموارد). || آنچه در پرویزن باقی بماند سپس ِ بیختن . || آنچه برآید از اسپست به اول کوفتن . || پوست روی دانه . (اقرب الموارد)
قصاریلغتنامه دهخداقصاری . [ ق َص ْ صا ] (اِخ ) احمدبن محمدبن ابراهیم خوارزمی ، مکنی به ابوطاهر. از محدثان است که به بغداد سکونت گزید و از طرف دیوان بغداد به غزنه فرستاده شده . وی از اسماعیل بن حسن صرصری روایت شنیده و ازاو ابوالقاسم بن سمرقندی روایت کند. او در ذی حجه ٔ سال <span class="hl" dir=
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن احمد بغدادی ، مکنی به ابوالحسن و مشهور به ابن قصار. رجوع به علی قصار شود.
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن قصار. علی بن ابی حسین عبدالرحیم سلمی ، مکنّی به ابوالحسن و مشهور به ابن قصار. ادیب و لغوی وخطاط. رجوع به ابن قصار (ابوالحسن علی بن ...) شود.
علی بغدادیلغتنامه دهخداعلی بغدادی . [ ع َ ی ِ ب َ ] (اِخ ) ابن احمد بغدادی ، مکنّی به ابوالحسن و مشهور به ابن قصار. رجوع به علی قصار شود.
قصارتلغتنامه دهخداقصارت . [ ق َ رَ ] (ع مص ) قصارة. جامه شستن یعنی پیشه به گازری ، و به فارسی با لفظ کردن مستعمل است . (آنندراج ) : امام شهر که سجاده میکشید به دوش بخون دختر رز خرقه را قصارت کرد. حافظ (از آنندراج ).رجوع به قصارة شود
قصار امیلغتنامه دهخداقصار امی . [ ق َص ْ صا رِ اُم ْ می ] (اِخ ) شاعری است به روزگار غزنویان و ظاهراً مادح محمود و امیر ابواحمد محمدبن محمود و مسعودبن محمود. عروضی در کتاب چهارمقاله در سلک شعرای ملوک آل ناصرالدین یعنی غزنویان نام او را آرد و گوید: اما اسامی ملوک آل ناصرالدین باقی ماند به امثال عن
قصارة الارضلغتنامه دهخداقصارة الارض . [ ق ُ رَ تُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) پاره ای از زمین نیکو خوشتر از روی گیاه و طراوت به اندازه ٔ پنجاه گز یازیاده از آن . (منتهی الارب ). قطعة قصیرة من الارض و هی اسمنها ارضاً و اجودها نبتاً قدر خمسین ذراعاً و اکثر. (اقرب الموارد). || دانه ای که در سنبل بماند بعدِ کو
قصارةلغتنامه دهخداقصارة. [ ق َ رَ ] (ع مص ) کوتاه شدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || قصارت . جامه شستن . گازری کردن . (از آنندراج ). رجوع به قصارت شود. || (اِمص ) کوتاهی .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قِصَر شود.
داغ قصارلغتنامه دهخداداغ قصار. [ غ ِ ق َص ْ صا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) داغ گازر. داغ گازران : هر فرش سقلاطون که مه ، صباغ او بودی سه مه از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده . خاقانی .ازآن گلیم که بر سنگ طور شست کلیم نرفت نقطه از آ
حمدون قصارلغتنامه دهخداحمدون قصار. [ ح َ ق َص ْ صا ] (اِخ ) از کبار مشایخ و موصوف بورع و تقوی بود و درفقه و علم حدیث درجه ٔ عالی داشت و در عیوب نفس دیدن صاحب نظری عجیب بود و مجاهده و معامله بغایت داشت و کلامی در دلها مؤثر و عالی و مذهب ثوری داشت و مرید بوتراب بود و پیر عبداﷲ مبارک بود و بملامت خلق
استقصارلغتنامه دهخدااستقصار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) مقصر شمردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ). به کوتاهی نسبت کردن . (منتهی الارب ). کسی را کوتاه آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). کوتاه آمدن . (زوزنی ).
اقصارلغتنامه دهخدااقصار. [ اِ ] (ع مص ) بازایستادن از کاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (ترجمان ). || درآمدن بشبانگاه . || بچه ٔ کوتاه بالا زادن . || بازداشتن و بیرون کشیدن از چیزی باختیار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || کوتاه کرد