قفسلغتنامه دهخداقفس . [ق ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اقفس . (اقرب الموارد). به معنی آنکه پدرش غیرعربی و مادرش عربی باشد. (منتهی الارب ).
قفسلغتنامه دهخداقفس . [ ق َ ] (ع مص ) مردن . (اقرب الموارد). رجوع به قفز شود. || دست وپای بستن آهو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قفس الظبی قفساً؛ ربط یدیه و رجلیه . (اقرب الموارد). || به موی کسی گرفتن . (منتهی الارب ): قفس فلان را؛ گرفتن موی وی را و کشیدن وی بدان به طور پستی . اخذ بشعره و
قفسلغتنامه دهخداقفس . [ ق َ ف َ ] (اِ) معروف است ، و آن جایی باشد شبکه دار که از چوب و برنج و آهن و امثال آن بافند و جانوران ِ پرنده ٔ وحشی را در آن کنند ، و معرب آن قفص باشد به صاد بی نقطه . (برهان ). کوفجان : شکل تنوره چون قفس ، طاوس و زاغش همنفس چون ذروه ٔا
قفسلغتنامه دهخداقفس . [ ق َ ف َ ] (ع مص ) بزرگ گشتن کرانه ٔ سر بینی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قفسلغتنامه دهخداقفس . [ ق ُ ] (اِخ ) مردمی هستند در کرمان چون اکراد که آنان را قفس و بلوص خوانند.بیشتر این کلمه را با صاد تلفظ کنند. رهنی گوید: قفس کوهی است از کوههای کرمان و ساکنان آن یمنی هستند،که به هیچ دین و آیینی پای بند نیستند و معذلک به علی بن ابی طالب سخت عقیده دارند و این نه از جهت
قیفاووسCepheus, Cepواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی نزدیک به قطب شمال آسمان که به شکل قیفاووس، پادشاه اسطورهای یونان، تصور میشود
کفسلغتنامه دهخداکفس . [ ک َ ف َ ] (ع اِمص ) کژی پای چنانکه سرهای پای سوی یکدیگر سپرد و راه رفتن برپشت پای از جانب انگشت خود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کفساء بودن . (از اقرب الموارد). || کژی سینه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
کفیزلغتنامه دهخداکفیز. [ک َ ] (اِ) پیمانه ای است برای غلات و آن را معرب کرده قفیز گویند. (آنندراج ). پیمانه ای باشد که بدان چیزها را پیمانه کنند. قفیز معرب آن است . (برهان ) (ناظم الاطباء). جوالیقی نویسد: گمان کنم قفیز اعجمی و معرب باشد. (المعرب ص 275). کویز،
قفساءلغتنامه دهخداقفساء. [ ق َ ] (ع ص ) مؤنث اقفس . (اقرب الموارد). و اقفس آنکه پدرش غیرعربی و مادر عربی باشد. (اقرب الموارد). || زن فرومایه ٔ ناکس . || هر چیز که ببالد و خمیده گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) معده و شکم . (منتهی الارب ). معده ، و به قولی بطن . (اقرب الموارد).
قفسهلغتنامه دهخداقفسه . [ ق َ ف َ س َ / س ِ ] (اِ) قفس کوچک . (ناظم الاطباء). || گنجه . اشکاف . دولاب .- قفسه ٔ منار ؛ سطح مشبک بالای منار که مؤذن در آنجا می ایستد. (ناظم الاطباء). نشیمنی که بالای منارباشد، و آن را گلدسته نیز گوین
قفسهفرهنگ فارسی عمید۱. وسیلهای بهصورت طبقهطبقه برای گذاشتن کتاب یا چیزهای دیگر.۲. آنچه مانند قفس باشد.⟨ قفسهٴ سینه: (زیستشناسی) قسمت بالای بدن انسان از زیر گردن تا بالای شکم شامل دندهها که قلب و ریتین در آن قرار دارد؛ قفس سینه؛ صندوقۀ سینه.⟨ قفسهٴ صدری: = ⟨ قفسه سینه
قفساءلغتنامه دهخداقفساء. [ ق َ ] (ع ص ) مؤنث اقفس . (اقرب الموارد). و اقفس آنکه پدرش غیرعربی و مادر عربی باشد. (اقرب الموارد). || زن فرومایه ٔ ناکس . || هر چیز که ببالد و خمیده گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) معده و شکم . (منتهی الارب ). معده ، و به قولی بطن . (اقرب الموارد).
قفسهلغتنامه دهخداقفسه . [ ق َ ف َ س َ / س ِ ] (اِ) قفس کوچک . (ناظم الاطباء). || گنجه . اشکاف . دولاب .- قفسه ٔ منار ؛ سطح مشبک بالای منار که مؤذن در آنجا می ایستد. (ناظم الاطباء). نشیمنی که بالای منارباشد، و آن را گلدسته نیز گوین
قفسهفرهنگ فارسی عمید۱. وسیلهای بهصورت طبقهطبقه برای گذاشتن کتاب یا چیزهای دیگر.۲. آنچه مانند قفس باشد.⟨ قفسهٴ سینه: (زیستشناسی) قسمت بالای بدن انسان از زیر گردن تا بالای شکم شامل دندهها که قلب و ریتین در آن قرار دارد؛ قفس سینه؛ صندوقۀ سینه.⟨ قفسهٴ صدری: = ⟨ قفسه سینه
متقفسلغتنامه دهخدامتقفس . [ م ُ ت َ ق َف ْ ف ِ ] (ع ص ) برجهنده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقفس شود. || رقص کننده . (ناظم الاطباء).
هم قفسلغتنامه دهخداهم قفس . [ هََ ق َ ف َ ] (ص مرکب ) مرغ که با مرغ دیگر در یک قفس باشد : نه عجب گر فرورود نفسش عندلیبی ، غراب هم قفسش . سعدی .سعدی نفس شمردن دانا به وقت نزع خوشتر ز زندگانی با غیر هم قفس .سع
اقفسلغتنامه دهخدااقفس . [ اَ ف َ ] (ع ص ) آنکه پدرش غیر عربی و مادرش عربی باشد. || هرچیز که ببالد و خمیده گردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تقفسلغتنامه دهخداتقفس . [ ت َ ق َف ْ ف ُ ] (ع مص ) برجستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دریچۀ گویوقفسcaged-ball valveواژههای مصوب فرهنگستاندریچهای با یک گوی متحرک که درون یک قفس فلزی قرار دارد و باعث جریان یافتن خون در بین حفرههای قلب میشود