معینلغتنامه دهخدامعین . [ م ُ ] (اِخ ) محمد (1296-1350 هَ . ش .) فرزند شیخ ابوالقاسم . جداو شیخ محمدتقی معین العلما که در سلک علمای روحانی بود پس از فوت پدر به تربیت وی همت گماشت . جد مادری او شیخ محمد سعید نیز از علما و مدرس
معینلغتنامه دهخدامعین . [ م َ ] (ع ص ) آب روان . (دهار). آن آب که می بینند چون می رود. (مهذب الاسماء). آب روان بر روی زمین . (ترجمان القرآن ). جاری و روان . (غیاث ) (آنندراج ) : و حصاری محکم در میان شهر و خندقی که به آب معین برده اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص <span cla
معینلغتنامه دهخدامعین . [ م ُ ] (ع ص ) (از «ع ون ») یار. (دهار). یاری دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). یاریگر و مددکارو یار و یاور و دستگیر. (ناظم الاطباء) : از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست دولت معین اوست خداوند یار اوست . منوچهری .چو
معینلغتنامه دهخدامعین . [ م ُ ع َی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) مقررشده . (غیاث ). مخصوص و مقرر کرده شده . (آنندراج ). ثابت و برقرار و مخصوص و محقق و معلوم . (ناظم الاطباء). تعیین شده : بی نمودار طبع صافی توصورت مکرمت معین نیست . مسعودسعد.آن
فراکِشَند مِهین میانگینmean high-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فراکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند مِهین میانگینmean low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند فروتر مِهین میانگینmean lower low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندهای فروتر در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
مینگذارmine layer, mine planter shipواژههای مصوب فرهنگستانشناوری که ویژۀ مینگذاری طراحی و ساخته شده است
مینmine 2واژههای مصوب فرهنگستانافزارهای حاوی مقداری مواد منفجره که برای نابود کردن یا آسیب رساندن به وسایل نقلیه زمینی و دریایی و هوایی یا افراد به کار میرود * مصوب فرهنگستان اول
معینةلغتنامه دهخدامعینة. [ م ُ ع َی ْ ی َ ن َ / م ُ ع َی ْ ی ِ ن َ ] (ع ص ) نیة معینة؛ نیت معلوم و آشکار. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
معيندیکشنری عربی به فارسیمخصوص , ويژه , خاص , بخصوص , مخمص , دقيق , نکته بين , خصوصيات , تک , منحصر بفرد , معين , اخص
معینالدینفرهنگ نامها(تلفظ: moeinoddin) (عربی) کمک کننده و یاور دین ؛ (در اعلام) لقب شیخ احمد جام مشهور به ژنده پیل .
اسم خاصproper noun, proper nameواژههای مصوب فرهنگستاناسمی که در بافتی معین بر هستاری معین دلالت میکند
شیوِ فشارpressure gradient, barometric gradientواژههای مصوب فرهنگستانآهنگ کاهش فشار در زمان معین و مکان معین
معین الدین هرویلغتنامه دهخدامعین الدین هروی . [ م ُ نُدْ دی ن ِ هَِ رَ ] (اِخ ) رجوع به معین هروی شود.
معین العلماءلغتنامه دهخدامعین العلماء. [ م ُ نُل ْ ع ُ ل َ ] (ع ص مرکب ) یاری کننده ٔ دانشمندان . لقب یا عنوانی بود که به علمای دین داده می شد.
معین التجارلغتنامه دهخدامعین التجار.[ م ُ نُت ْ ت ُج ْ جا ] (ع ص مرکب ) یاری کننده ٔ بازرگانان . لقب یا عنوانی بود که به بازرگانان داده می شد.
معین التجاریلغتنامه دهخدامعین التجاری . [ م ُ نُت ْ ت ُج ْ جا ] (ص نسبی مرکب ، اِ مرکب ) منسوب به معین التجار. و رجوع به معین التجار شود. || گل صدتومانی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به صدتومانی شود.
معین استرآبادیلغتنامه دهخدامعین استرآبادی . [ م ُ ن ِ اِ ت َ ] (اِخ ) از شعرای قرن دهم هجری است . در مشهد مقدس اقامت گزید و به سال 976 هَ . ق . عازم حج گردید و از آنجا سوار بر کشتی رهسپار هندوستان شد اما کشتی دچار طوفان گردید و اهل کشتی همه غرق شدند. وی به سبب تألیف ر
حاشا عن السامعینلغتنامه دهخداحاشا عن السامعین . [ ع َ نِس ْ سا م ِ ](ع صوت مرکب ) دور از جناب شما. رجوع به حاشا شود.
سامعینلغتنامه دهخداسامعین . [ م ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ سامع است درحالت نصبی و جری : حاشا عن السامعین ، از جناب حضار.
ماء معینلغتنامه دهخداماء معین . [ ءِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آب روان . (از منتهی الارب ). آب روان روشن و پاک . (ناظم الاطباء، ذیل «معین »). آب روان و پاک . (فرهنگ فارسی معین ، ذیل «ماء») : ز کافور واز مشک و ماء معین درخت بهشت و می و انگبین . <p class="aut
اجمعینلغتنامه دهخدااجمعین . [ اَ م َ ] (ع ص ، ق ) ج ِ اَجمع (در حالت نصب و جرّ). همه . همگی . همگان : کلَّهم اجمعین . سلام اﷲ علیهم اجمعین .
کلهم اجمعینلغتنامه دهخداکلهم اجمعین . [ ک ُل ْ ل ُ هَُ اَ م َ] (ع ق مرکب ) همگی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).