نغزلغتنامه دهخدانغز.[ ن َ ] (ص ) خوب . نیک . نیکو. (برهان قاطع). چیزی نیکو و زیبا و بدیع و عجب از نیکوئی . هر چیز عجیب از نیکوئی . (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی ). هر چیزی عجیب و بدیع که دیدنش خوش آید. (برهان قاطع) : یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها
نغزلغتنامه دهخدانغز. [ ن َ ] (ع مص ) برآغالیدن قوم را و تباهی افکندن بین قومی . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). نزغ . (اقرب الموارد). لغتی است در نزغ . (از متن اللغة). رجوع به نَزغ شود. || نرم مالیدن کودک را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطبا
نغشلغتنامه دهخدانغش . [ ن َ ] (ع مص ) مضطرب گردیدن و لرزیدن و جنبیدن بجای خود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). مضطرب شدن و حرکت کردن چیزی از جایش . (از متن اللغة). || میل کردن به سوئی . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد): نغش الیه ؛ مال . (متن اللغة). نغشان . (منتهی الارب ) (مت
نغز آمدنلغتنامه دهخدانغز آمدن . [ ن َ م َ دَ ] (مص مرکب ) شایسته افتادن . مناسب و مطلوب و بجا واقع شدن : نغز می آید بر او کن یا مکن امر و نهی ماجراها در سخن . مولوی .چه نغز آمد این یک سخن ز آن دو تن که بودند سرگشته از دست زن .
نغز شدنلغتنامه دهخدانغز شدن . [ ن َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) زیبا افتادن . جالب توجه و دلنشین شدن : تازه شد این آب و نه در جوی تست نغزشد این خال و نه بر روی تست .نظامی .
نغصلغتنامه دهخدانغص . [ ن َ ] (ع مص ) مانع شدن نصیب کسی را از آب و بین شتر او و آب حایل گشتن و شتر او را از آشامیدن مانع شدن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || مکدر و تیره ساختن بر کسی : نغص علیه ؛ کدر . || مکدر شدن عیش . (از متن اللغة).
نغزپیشهلغتنامه دهخدانغزپیشه . [ ن َ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) شیرین کار. که کارش بدیع و هنرمندانه و جالب توجه باشد : خرما گری ز خاک که آمخته ست این نغزپیشه دانه ٔ خرما را.ناصرخسرو.
نغزپیکرلغتنامه دهخدانغزپیکر. [ ن َ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) خوش اندام . که پیکری زیبا و لطیف و خوش دارد. || خوش عبارت . شیوا : یکی نامه ٔ نغزپیکر نوشت به نغزی بکردار باغ بهشت .نظامی .
نغزخراملغتنامه دهخدانغزخرام . [ ن َ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) که رفتاری خوش و موزون دارد. که خوش و زیبا رود. که خوش بخرامد.
نغزکلغتنامه دهخدانغزک . [ ن َ زَ ] (ص مصغر) مصغر نغز است یعنی خوبک و نیکک . (از برهان قاطع). هر شی ٔ خوب و لطیف . رجوع به نغز شود. || هر کار اندک که بخوبی باشد. (غیاث اللغات ). رجوع به نغز شود. || نادر. بدیع. کمیاب .(ناظم الاطباء). || (اِ) نام میوه ای است مخصوص هندوستان که آن را انب و انبه گو
نغزبافلغتنامه دهخدانغزباف . [ ن َ ] (ص مرکب ) نغزبافت . خوش بافت . که بافتی لطیف و بدیع دارد : تماشای آن جامه ٔ نغزباف دل شاه را داده بر وی طواف .نظامی .
نغزپیشهلغتنامه دهخدانغزپیشه . [ ن َ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) شیرین کار. که کارش بدیع و هنرمندانه و جالب توجه باشد : خرما گری ز خاک که آمخته ست این نغزپیشه دانه ٔ خرما را.ناصرخسرو.
نغزپیکرلغتنامه دهخدانغزپیکر. [ ن َ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) خوش اندام . که پیکری زیبا و لطیف و خوش دارد. || خوش عبارت . شیوا : یکی نامه ٔ نغزپیکر نوشت به نغزی بکردار باغ بهشت .نظامی .
نغزخراملغتنامه دهخدانغزخرام . [ ن َ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) که رفتاری خوش و موزون دارد. که خوش و زیبا رود. که خوش بخرامد.
نغزکلغتنامه دهخدانغزک . [ ن َ زَ ] (ص مصغر) مصغر نغز است یعنی خوبک و نیکک . (از برهان قاطع). هر شی ٔ خوب و لطیف . رجوع به نغز شود. || هر کار اندک که بخوبی باشد. (غیاث اللغات ). رجوع به نغز شود. || نادر. بدیع. کمیاب .(ناظم الاطباء). || (اِ) نام میوه ای است مخصوص هندوستان که آن را انب و انبه گو
نغز آمدنلغتنامه دهخدانغز آمدن . [ ن َ م َ دَ ] (مص مرکب ) شایسته افتادن . مناسب و مطلوب و بجا واقع شدن : نغز می آید بر او کن یا مکن امر و نهی ماجراها در سخن . مولوی .چه نغز آمد این یک سخن ز آن دو تن که بودند سرگشته از دست زن .