وفیلغتنامه دهخداوفی . [ وَ فی ی ] (ع ص ) تمام و رسان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تمام و کامل . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || باوفا. وفادار. به سربرنده ٔ عهد و پیمان . (ناظم الاطباء) : به دل گفت اگر با نبی و وصی شوم غرقه دارم دو یار وفی .<p class="auth
وفیلغتنامه دهخداوفی . [ وُفی ی ] (ع مص ) انجام پذیرفتن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). وفاء. (ناظم الاطباء). || فزون شدن . (منتهی الارب ). بسیار شدن . (اقرب الموارد) (تاج المصادر). افزون شدن . (آنندراج ). || تمام شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (اقرب الموارد). || هم سنگ درآمدن . (منتهی الارب ) (ا
یوفیلغتنامه دهخدایوفی .[ ] (ص ) بیهوده گو. (غیاث ) (آنندراج ) : یک فقیه و یک شریف و صوفیی هریکی شوخی ، فضولی ، یوفیی .مولوی .
یوفیلغتنامه دهخدایوفی . (اِخ ) نام یکی از بلاد سودان . ابن بطوطه گوید: رود نیل از شهر کارنجو به سوی کابره فرومی رود... و از آنجا به یوفی و آن از بزرگترین بلاد سودان و سلطان آن از اعظم سلاطین آن کشور است و بدین شهر بجز مردم سپیدپوست داخل نمی شود زیرا آنها بجز سفیدپوستان را پیش از رسیدن به شهر
حوفیلغتنامه دهخداحوفی . [ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب است به حوف که گمان میرود قریه ای است در مصر. (الانساب ).
ادواردلغتنامه دهخداادوارد. [ اِ ] (اِخ ) ل ُ لی برال . کنت ساوآ (1323 - 1329م .) وی متحد وفی فرانسه بود.
بدوانلغتنامه دهخدابدوان . [ ب َ دَ ] (ع اِ) رأی نو، گویند: هو ذوبدوان ، وفی الحدیث : السلطان ذوعَدَوان و ذوبدوان ؛ ای لایزال یبدو له رأی جدید. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
میفاءلغتنامه دهخدامیفاء. (ع ص ) برآینده . (منتهی الارب ، ماده ٔ وف ی ) (آنندراج ). || عیر میفاء علی الاَّکام ، گورخر بر پشته های بسیار برآینده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || وفادار. وَفی ّ. (یادداشت مؤلف )
حدیث صحیحلغتنامه دهخداحدیث صحیح . [ ح َ ث ِ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ما سلم لفظه من رکاکة و معناه من مخالفة آیة او خبر، متواتر او اجماع ، و کان روایة عدل وفی مقابلته السقیم . (تعریفات میرسیدشریف جرجانی ).
دختر صوفیلغتنامه دهخدادختر صوفی . [ دُ ت َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ترند. صعوه : باز امشب گوییا با دختر صوفی نشست بر زبان عندلیبان گفتگوی غنچه است . میرزا داراب جویا (آنندراج ).رجوع به صعوه شود.
حرکوفیلغتنامه دهخداحرکوفی . [ ح َ ] (اِخ ) اودی ، مکنی به ابومسکین . محدث است . و برخی نام او را محرز گفته اند.