گنده پیرلغتنامه دهخداگنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب )زن پیر سالخورده را گویند. (برهان ). پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار پیر گردند گنده و بدبوی شوند. (انجمن آرا) (آنندراج ): جَحَم ، رِش ، جِحمَش ، جُحموش ؛ زن گنده پیر
پالایة نادیNaudy filterواژههای مصوب فرهنگستانپالایة خطمحور یا شبکهمحور در حوزة مکان که بیهنجاریهایی با طولِموج کوتاهتر از طول پنجرة معین را آشکارسازی میکند و سپس آنها را با برونیابی از دادههای مجاور حذف میکند
روش نادیNaudy methodواژههای مصوب فرهنگستاننوعی روش خودکار، برپایة خط اندازهگیری برآورد ژرفا، که در آن محل و نوع بیهنجاری با استفاده از همبستگی متقابل دادههای خطی مغناطیسی مشاهدهشده با بیهنجاریهای نظری تعیین میشود
پندهلغتنامه دهخداپنده .[ پ ِ دَ / دِ ] (اِ) قطره را گویند اعم از قطره ٔ آب و قطره ٔ باران و قطره ٔ خون و امثال آن . (برهان قاطع). چکه . یوجه . لک . لکه . اشک . خال . || نقطه و ذرات . (برهان قاطع).
گنده پیر کابلیلغتنامه دهخداگنده پیر کابلی . [ گ َ دَ / دِ رِ ب ُ ] (اِخ ) پیر زالی بوده جادوگر و ساحره در کابل . (برهان ). || (اِ مرکب ) کنایه از پیر زال ساحره باشد. (آنندراج ). پیر زال ساحره که کنایت از دنیا باشد : آوارگی نوشَت شده ، خانه ف
شملقلغتنامه دهخداشملق . [ ش َ ل َ ] (ع ص ) گنده پیر کلانسال . (منتهی الارب ). زن گنده پیر کلانسال . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گویند آن با سین (سملق ) است . (از اقرب الموارد).
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ َ دَ / دِ ] (ص ، اِ) بوی بد. || فتق دار. || اخته و خایه برآورده . || مرد پیر. || زن پیر. (ناظم الاطباء).
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ َ دَ / دِ ] (ص ) گندیده و عفن . فژغند. (لغت فرس ). شَماغَنده . شَمغَند. شَمغَنده . (برهان ). غَسّاق . منتن . (منتهی الارب ). متعفن : معذور است ار با تو نسازد زنت ای غرزآن گنده دهان تو و زآن بینی فرغن
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ َ دَ / دِ ] (هندی ، اِ) حیوانی است که در هندوستان به ویژه در سواحل گنگ فراوان دیده میشود. به شکل گاومیش و پوستش سیاه و فلس دار است ، دارای غبغب و سه سم است ، و در هر پای آن یک صفر (لکه ٔ زرد) بزرگ در جلو و دو صفر (لکه ٔ زرد) در دو
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ ُ دَ / دِ ] (اِ) پهلوی گوندک ، ارمنی گوند ، (گلوله کره )، گندک (گلوله کره ). رجوع شود به اساس اشتقاق فارسی و هوبشمان 936. به این معنی نیز در اراک (سلطان آباد) گنده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گ
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ص ) (عامیانه ) معروف است که در مقابل باریک باشد. (برهان ). زبر. درشت . خشن . ستبر (سطبر). ناهموار. غلیظ. ضخیم : آبفت ، پارچه ٔ گنده و سطبر باشد. (برهان ). استبرق ؛ دیبای گنده . (منتهی الارب ). دیوجامه ؛ جامه ای باشد از
دل آگندهلغتنامه دهخدادل آگنده . [ دِ گ َ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) آگنده دل . دل آکنده . دل آغنده . دل پر. که دل او از دیگری آکنده از کین یا قهر باشد : شوند آگه ازمن که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم . فردوسی .<
دل گندهلغتنامه دهخدادل گنده . [ دِ گ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) گنده دل . فراخ دل . دل گشاد. که همیشه کارها را به تعویق افکند. آنکه کارها را به آینده و مستقبل گذارد. که کارها به وقت دیگر گذارد. که کارها را به زمان بعدگذارد. که در کارها دفعالوقت کند. که کارها بطول انج
دودگندهلغتنامه دهخدادودگنده . [ گ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) بوی دودگرفته . (ناظم الاطباء). آلوده به بوی ناخوش دود. دودزده . به ناخوشی بویی دودآلوده شونده . (یادداشت مؤلف ).
خرس گندهلغتنامه دهخداخرس گنده . [ خ ِ س ِ گ ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خرس بزرگ . خرس جسیم . || فحش گونه ای است که بکسی می دهند که کارهای کودکان می کند.
جنگندهلغتنامه دهخداجنگنده . [ ج َ گ َ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از جنگیدن . آنکه جنگ کند. جنگی . رزم کننده . محارب . (فرهنگ فارسی معین ). جنگجو. جنگاور: هواپیماهای جنگنده .