یزکفرهنگ فارسی عمیدجلودار؛ پیشرو سپاه؛ پیشتاز لشکر؛ مقدمۀ لشکر؛ پیشقراول: ◻︎ سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود / هم بگیرد که دمادم یزکی میآید (سعدی۲: ۴۴۹)، ◻︎ حذر کار مردان کارآگهاست / یزک سد رویین لشکرگهاست (سعدی۱: ۷۶).
یزکلغتنامه دهخدایزک . [ ی َ زَ ] (اِ) جمع قلیل و مردم کمی را گویند که در مقدمه و پیش پیش لشکر به راه روند تا از سپاه خصم باخبر باشند و به ترکی قراول خوانند. (از فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از برهان ) (از آنندراج ). پیشقراول و مقدمةالجیش . (ناظم الاطباء). مقدمه : قدامی الجیش ؛ یزک لشکر. (منت
جک بارگیریloading jackواژههای مصوب فرهنگستانجکی که بعد از استقرار ماشین بارزن برای ثابت نگه داشتن آن باز میشود و بر روی زمین قرار میگیرد
واماندگی جکjack stallواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن بار آئرودینامیکی وارد بر سطح بر نیروی فعالگر غلبه میکند
جیک جیکلغتنامه دهخداجیک جیک . (اِ صوت ) آواز مرغان را گویند. (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). آواز اقسام جانوران و مرغان باشد. (برهان ) : چیست این باغ نزد پررشکان جز مگر جیک جیک گنجشکان ؟ سنائی .|| سخنی که فهمیده نشود. کلام غیرفصیح
یزکیلغتنامه دهخدایزکی . [ ی َ زَ ] (حامص ) صفت و شغل یزک . طلایه داری . پیشقراولی سپاه و لشکر. (یادداشت مؤلف ).- یزکی کردن (یا نمودن ) ؛ طلایه داری لشکر کردن :خواجه دانم که پیش فوج سخاش موج دریا همی کند یزکی .
یزکداریلغتنامه دهخدایزکداری . [ ی َ زَ ] (حامص مرکب ) شغل و صفت یزکدار.(یادداشت مؤلف ). پیشقراولی سپاه کردن : یزکداری از دیده نگذاشتندیتاقی که رسمی است می داشتند. نظامی .در یزکداری ولایت جوددولت تست پاسدار وجود. <p class="aut
یزک دارلغتنامه دهخدایزک دار. [ ی َ زَ ] (نف مرکب ) سردار پیشقراولان و رئیس پاسبانان . (ناظم الاطباء). سالار و رئیس فوج . (آنندراج ). سردار فوج . طلیعه . (غیاث ) : یزکداری ز لشکرگاه خورشیدعنان افکند بر برجیس و ناهید. نظامی .کمین سازان
قدامیلغتنامه دهخداقدامی . [ ق ُ ما ] (ع اِ) یزک : قدامی الجیش ؛ یزک لشکر. (منتهی الارب ). || ج ِ قادمة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به قادمه شود. || ج ِقدیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به قدیم شود.
سوبسولغتنامه دهخداسوبسو. [ ب ِ ] (ق مرکب ) این طرف آن طرف : یزک بر یزک سوبسو در شتاب نه در دل سکونت نه در دیده آب . نظامی .خود ندانست کآن چه واقعه بودسوبسو میدوید خاک آلود. نظامی .سوبسو میفکند و می
یزکیلغتنامه دهخدایزکی . [ ی َ زَ ] (حامص ) صفت و شغل یزک . طلایه داری . پیشقراولی سپاه و لشکر. (یادداشت مؤلف ).- یزکی کردن (یا نمودن ) ؛ طلایه داری لشکر کردن :خواجه دانم که پیش فوج سخاش موج دریا همی کند یزکی .
یزک دارلغتنامه دهخدایزک دار. [ ی َ زَ ] (نف مرکب ) سردار پیشقراولان و رئیس پاسبانان . (ناظم الاطباء). سالار و رئیس فوج . (آنندراج ). سردار فوج . طلیعه . (غیاث ) : یزکداری ز لشکرگاه خورشیدعنان افکند بر برجیس و ناهید. نظامی .کمین سازان
یزکداریلغتنامه دهخدایزکداری . [ ی َ زَ ] (حامص مرکب ) شغل و صفت یزکدار.(یادداشت مؤلف ). پیشقراولی سپاه کردن : یزکداری از دیده نگذاشتندیتاقی که رسمی است می داشتند. نظامی .در یزکداری ولایت جوددولت تست پاسدار وجود. <p class="aut
دندان ریزکلغتنامه دهخدادندان ریزک . [ دَ زَ ] (اِ مرکب ) بیماری باشد که از آن دندانها افتند، گویند آتشک است و آتشک فرنگی نیز گفته اند که بدترین اقسام آن است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
چشمیزکلغتنامه دهخداچشمیزک . [ چ َ / چ ِ زَ ] (اِ مرکب ) دانه ای است سیاه و لغزنده که با نبات در چشم کشند و معرب آن تشمیزج است . (برهان ) (آنندراج ). تشمیزج و چاکسو. (ناظم الاطباء). دانه ای است بقدر بهدانه و مثلث و سیاه و براق که در داروهای چشم بکار برند و معرب
چکمیزکلغتنامه دهخداچکمیزک . [ چ َزَ ] (اِ مرکب ) بیماریی است که به سبب آن بول آدمی یا حیوانات دیگر قطره قطره میچکد و آن را بعربی تقطیرالبول خوانند. (از برهان ). مرضی که بول قطره قطره بچکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (جهانگیری ). مرضی که میز یعنی بول قطره قطره چکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (رش
چکیزکلغتنامه دهخداچکیزک . [ چ ُ زَ ] (اِ) سوزاک . نوعی بیماری که در مجرای بول آدمی به هم رسد. || بیماری تقطیر بول که در مثانه پدید آید. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 337). چکمیزک . بیماری سلسلةالبول . و رجوع به چکمیزک شود.
چیزکلغتنامه دهخداچیزک . [ زَ ] (اِ مصغر) چیز کوچک . چیز کم .- چیزکی ؛ چیز کمی . چیز کوچکی . چیزی کم . چیزی خرد : ناله ٔ سرنا و تهدید دهل چیزکی ماند بدان ناقور کل . مولوی .گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی <br