آبدارولغتنامه دهخداآبدارو. (اِ مرکب ) زفت رومی . || مومیایی . و محمدبن زکریای رازی دوای دیگری را به این اسم خوانده . (تحفه ).
آبداریلغتنامه دهخداآبداری . (حامص مرکب ) شغل آبدار : سوی آبداری رسید آبدارنکوهیده خواندار برشد بدار. شمسی (یوسف و زلیخا). || طراوت . تازگی . ری ّ : بدین آبداری و این راستی زمان تا زمان آیدش کاستی .
آبداریjuiciness, succulenceواژههای مصوب فرهنگستانکیفیتی دریافتنی مربوط به حس چشایی که ناشی از وجود آب در مادۀ غذایی است