آسپاسلغتنامه دهخداآسپاس . (اِخ ) یا آسپاس سرحد. نام قریه ای در خرّه ٔ اقلید فارس میان علی آباد و چمن اوچون و فاصله ٔ آن تا علی آباد سه فرسنگ ونیم و تا رضاآباد چهار فرسنگ و سه ربع فرسنگ است .
حساسلغتنامه دهخداحساس . [ ح َ ] (ع اِ) در حق چیزی گویند که آنرا تفحص کنند و نیابند. (منتهی الارب ).و فارسی زبانان در این وقت «لعنت بر شیطان » گویند.
حساسلغتنامه دهخداحساس . [ ح َس ْ سا ] (ع ص ) نیک دریابنده . (غیاث ). بسیارحس . سخت ادراک . تیزحس . شدیدالحس .- سلولهای حساس ؛ یاخته های احساس کننده . رجوع به سلول و به کتاب جانورشناسی عمومی فاطمی ص 168 و <span class="hl" dir="ltr"
حساسلغتنامه دهخداحساس . [ ح ُ ] (ع اِ) ماهی ریز که آن را خشک کنند. (منتهی الارب ). ماهی خرد. (مهذب الاسماء). || پاره های سنگ ریزه . || ریزه از چیزی . || شومی . || بدخوئی . (منتهی الارب ). || بدخو. (مهذب الاسماء). || ج ِ حُساسَة.
حساسیلغتنامه دهخداحساسی . [ ح َس ْ سا ] (حامص ) حساسیت . حساس بودن . حساس شدن . حساسی سامعه . حساسی ذائقه و مانند آن . حساس بودن عضو مخصوص آن حس .
مهجانلغتنامه دهخدامهجان . [ م َ ] (اِخ ) قریه ای است در دوفرسنگی جنوبی اسپاس . (فارسنامه ). دهی است از دهستان آسپاس بخش مرکزی شهرستان آباده ، در 52هزارگزی جنوب باختری اقلید و 10هزارگزی راه فرعی آسپاس به ده بید و اقلید. آبش از
کرد شوللغتنامه دهخداکرد شول . [ ] (اِخ ) دهی است در چهار فرسنگ و نیمی مشرق آسپاس . (فارسنامه ٔ ناصری ).
اسپاس دارفرهنگ فارسی عمیدسپاسگزار: ◻︎ هم حقشناس باشد هم حقگزار باشد / هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد (منوچهری: ۱۹).