آسیمفرهنگ نامها(تلفظ: āsim) به لغت زند و پازند استاد عظیم الشأن و بلند مرتبه ؛ (در پهلوی ، asēm) آسیم به معنی سیم و نقره است .
حسملغتنامه دهخداحسم . [ ح َ ] (ع مص ) بریدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان عادل ). قطع. || گسستن . بگسلیدن .- حسم عرق ؛ بریدن رگ به آهن داغ تا خون بند شود. (منتهی الارب ).- حسم کسی از چیزی ؛ بازداشتن از آن .- <span class="h
حسملغتنامه دهخداحسم . [ ح ُ س َ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن حارث بن اسامةبن لوی . از اجداد کابس بن ربیعه است که در زمان معاویه میزیست و شبیه پیغمبر بود. (تاج العروس ).
آسیمهلغتنامه دهخداآسیمه . [ م َ / م ِ] (ص ) مضطرب . مشوش . پریشان خاطر. آشفته : بدان تن در آسیمه گردد روان سپه چون بود شاد بی پهلوان . فردوسی .به ره گیو را دید [ دستان ] پژمرده روی همی آمد آسیمه
آسیمهفرهنگ فارسی عمیدآشفته؛ شوریدهحال؛ پریشانخاطر؛ سرگشته؛ مضطرب؛ مشوش:◻︎ نه آسیمه گشت و نه پرسید راز / نیایشکنان رفت و بردش نماز (فردوسی: ۱/۷۸)، ◻︎ یکی بانگ برزد بر او مادرش / که آسیمه برگشت جنگی سرش (فردوسی: ۶/۶۶).
آسیمهفرهنگ فارسی معین(م ِ) (ص .) 1 - آشفته ، پریشان . 2 - مضطرب ، سرگشته . 3 - ژولیده . 4 - شتابزده . 5 - هراسیده .
کیپالغتنامه دهخداکیپا. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) به لغت زند و پازند نقره را گویند، و به عربی فضه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). به لغت زند و پازند، نقره و سیم . (ناظم الاطباء). هزوارش ، کئیپا یا کسپه . پهلوی ، اسیم (سیم ، نقره ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
اشانتیلغتنامه دهخدااشانتی . [ اَ ] (اِخ ) مملکتی در بلاد گینه در سواحل افریقای غربی که حدود آن محقق نیست . گویند که بلاد این ناحیت مقابل ساحل طلا و بین 5 و 10 درجه ٔ عرض شمالی و 1 و <span class
سیملغتنامه دهخداسیم . (اِ) نقره . پهلوی «اسیم » ، در فارسی «آ» از اول کلمه ٔ (پهلوی ) حذف شده ، اما سیمین در پهلوی آمده . اورامانی «سیم » (رشته ٔ نقره ). برخی از محققان معاصر اصل سیم را یونانی دانند. (مجله ٔ یادگار سال 4 شماره ٔ 6<
آسیمهلغتنامه دهخداآسیمه . [ م َ / م ِ] (ص ) مضطرب . مشوش . پریشان خاطر. آشفته : بدان تن در آسیمه گردد روان سپه چون بود شاد بی پهلوان . فردوسی .به ره گیو را دید [ دستان ] پژمرده روی همی آمد آسیمه
آسیمه سارلغتنامه دهخداآسیمه سار. [ م َ /م ِ ] (ص مرکب ) آسیمه سر. سرآسیمه .آسیمه : من از بهر آن بچه آسیمه سارهمی گردم اندر جهان سوگوار. شمسی (یوسف و زلیخا).و رجوع به آسیمه و آسیمه سر و سرآسیمه شود.
آسیمه سرلغتنامه دهخداآسیمه سر. [ م َ / م ِ س َ ] (ص مرکب ) آسیمه سار. سرگشته . سرگردان . متحیر : وزآن پس شنیدم یکی بد خبرکزآن نیز بر، گشتم آسیمه سر. فردوسی .ایمه دوران چو من آسیمه سر است نسبت جور ب
آسیمهفرهنگ فارسی عمیدآشفته؛ شوریدهحال؛ پریشانخاطر؛ سرگشته؛ مضطرب؛ مشوش:◻︎ نه آسیمه گشت و نه پرسید راز / نیایشکنان رفت و بردش نماز (فردوسی: ۱/۷۸)، ◻︎ یکی بانگ برزد بر او مادرش / که آسیمه برگشت جنگی سرش (فردوسی: ۶/۶۶).
آسیمه سرفرهنگ فارسی عمید= سراسیمه: ◻︎ آسیمهسار و سرنگون، او از برون، من از درون / او غرق خوی، من غرق خون، او منتظر من محتضر (قاآنی: ۲۸۵).