آمدشدلغتنامه دهخداآمدشد. [ م َ ش ُ ] (اِمص مرکب ) آمد و شد. رفت و آمد. مراوَده : ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمدشد کاروانی ؟ منوچهری . || تکرار : کشیده دار به دست ادب عنان نظرکه فتنه ٔ دل از
همدستفرهنگ فارسی طیفیمقوله: تضاد در عمل (اختیار فردی) شریک جرم، معاون، همداستان، همفکر یار، رفیق، کمک کننده ستون پنجم، رفیق دزد و شریک قافله، عضو حزبباد هوادار، عضو، سمپات، طرفدار
آمدشدنلغتنامه دهخداآمدشدن . [ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مراوده . آمدن و رفتن : همه روزش آمدشدن پیش اوست که هستند با یکدگر سخت دوست . فردوسی .به آمدشدن راه کوته کنیدروان را سوی روشنی ره کنید. فردوسی .به
مصلوقلغتنامه دهخدامصلوق . [ م َ ] (ع ص ) آب دیرمانده ٔ آلوده شده به واسطه ٔ آمدشد ستوران . (از ناظم الاطباء). صلاقة. مصلوقة. (منتهی الارب ). || آب پز. آب پخت . پخته . جوشانده . (یادداشت مؤلف ).
انباغلغتنامه دهخداانباغ . [ اِم ْ ] (ع مص ) بسیار شدآمد نمودن بشهری . (از منتهی الارب ). بسیار آمدشد نمودن در شهری . (ناظم الاطباء). تردد بسیار بشهری . (از اقرب الموارد). || برآوردن آرد را از سوراخ پرویزن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کیبرلغتنامه دهخداکیبر. [ ک َ / ک ِ ب ُ ] (اِ) پیکان پهن که به شکاری می اندازند. (آنندراج ). نیزه ٔ کلانی که بدان شکار می کنند. (ناظم الاطباء) : ز آمدشد کیبر کینه کوش هوا شد یکی خانه ٔ چوب پوش . عبداﷲ هاتفی
گیبرلغتنامه دهخداگیبر. [ گ َ / گ ِ ب ُ ] (اِ) ظاهراً مرکب از: گی + بر [ برنده ] . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نوعی از پیکان تیر باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و آن را زره بر نیز گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از فرهنگ رشیدی ) :
داغ نشستنلغتنامه دهخداداغ نشستن . [ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) قرار گرفتن داغ . پدید آمدن اثر داغ بطور ثابت در : چه داغها که ز چرخم نشسته بر سینه چه اشکها که ز چشمم دویده بر رخسار. ظهیر فاریابی .تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است صدگون
آمدشدنلغتنامه دهخداآمدشدن . [ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مراوده . آمدن و رفتن : همه روزش آمدشدن پیش اوست که هستند با یکدگر سخت دوست . فردوسی .به آمدشدن راه کوته کنیدروان را سوی روشنی ره کنید. فردوسی .به