خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
آموز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
آموز
/'āmuz/
معنی
۱. = آموختن
۲. آموزنده؛ یادگیرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بدآموز، خودآموز، دانشآموز، کارآموز، هنرآموز.
۳. آموخته (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستآموز.
۴. یاددهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ادبآموز.
۵. (اسم مصدر) [قدیمی] آموختن؛ یاد گرفتن.
فرهنگ فارسی عمید
فعل
بن گذشته: آموخت
بن حال: آموز
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
آموز
لغتنامه دهخدا
آموز. (نف مرخم ) در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره ، مخفف آموزنده است : سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب . فردوسی .نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد. حافظ. || (ن مف مرخم ) در دست آموز و جز آن ، مخف...
-
آموز
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ آموختن و آموزیدن) 'āmuz ۱. = آموختن۲. آموزنده؛ یادگیرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بدآموز، خودآموز، دانشآموز، کارآموز، هنرآموز.۳. آموخته (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستآموز.۴. یاددهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ادبآموز.۵. (اسم مصدر) [قدی...
-
واژههای مشابه
-
چینی آموز
لغتنامه دهخدا
چینی آموز. (ن مف مرکب ) آموخته از مردم چین . که داننده ٔ چینی تعلیم کند : این سخن را که چینی آموزست جامه نو کن که فصل نوروزست . نظامی .|| (نف مرکب ) آموزنده ٔ زبان چینی . فراگیرنده ٔ معارف چین .
-
دست آموز
لغتنامه دهخدا
دست آموز. [ دَ ](ن مف مرکب ) دست آموخته . آموخته . پرورش یافته به دست .(غیاث ). به دست آموخته شده و رام و مطیع و مأنوس ومنقاد و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). مدرب . (زمخشری ). رام و مطیع : بقال را در دکان از برای دفع موشان راسوئی بود دست آموز بازی گر...
-
دانش آموز
لغتنامه دهخدا
دانش آموز. [ ن ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) که دانش آموزد. که علم آموزد. که دانش فراگیرد. شاگرد. (غیاث ). شاگرد مدرسه . طالب علم . آموزنده ٔ علم : چو بر دین حق دانش آموز گشت چو دولت بر آفاق پیروز گشت . نظامی .خرد دانش آموز تعلیم اوست دل از داغداران تسلیم...
-
الفت آموز
لغتنامه دهخدا
الفت آموز. [ اُ ف َ ] (نف مرکب ) الفت دهنده . آموزنده ٔ دوستی . انس دهنده . || (اِخ ) در شعر زیر مراد از آن ، خداوند است : خارخاری در دلت از عشق پیدا میکندالفت آموزی که پنهان کرد آتش را بسنگ .مظفرمیرزا (از بهار عجم ).
-
نصیحت آموز
لغتنامه دهخدا
نصیحت آموز. [ ن َ ح َ ] (نف مرکب ) نصیحت کن . پنددهنده . راهنما. نصیحت گر : گرچه دل پاک و بخت پیروزهستند ترا نصیحت آموز.نظامی .
-
عبرت آموز
فرهنگ واژههای سره
پند آموز
-
غیب آموز
لغتنامه دهخدا
غیب آموز. [ غ َ / غ ِ ] (نف مرکب ) آنکه غیب آموزد. غیب آموزنده . رجوع به غَیب شود : بر آن رهبان دیر افتاد راهش که دانا خواند غیب آموز شاهش .نظامی .
-
شب آموز
لغتنامه دهخدا
شب آموز. [ ش َ ] (نف مرکب ) آموزنده بشب . که شب هنگام تعلیم گیرد. فراگیرنده به شب . آنکه درشب بیاموزد و تعلیم گیرد. || آنکه در شب تعلیم دهد. || در تداول عامه ، زن که شب به شوی خود بد کسان ِ شوی خود گوید. (یادداشت مؤلف ).
-
راه آموز
لغتنامه دهخدا
راه آموز. (نف مرکب ) ره آموز. استاد. (بهار عجم ). راهنما و رهنمون . (از آنندراج ). راهنما و بدرقه . (ناظم الاطباء). و رجوع به ره آموز در همین لغت نامه شود. || که از کسی راه یاد گیرد.
-
رقم آموز
لغتنامه دهخدا
رقم آموز. [ رَ ق َ ] (نف مرکب ) رقم آموزنده . آنکه نوشتن آموزد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رقم در معانی متداول آن در فارسی شود.
-
رقوم آموز
لغتنامه دهخدا
رقوم آموز. [ رُ ] (نف مرکب ) رقوم آموزنده . رقم آموز. (فرهنگ فارسی معین ).
-
فرهنگ آموز
لغتنامه دهخدا
فرهنگ آموز. [ ف َ هََ ] (نف مرکب ) مؤدب . تأدیب کننده . (یادداشت بخط مؤلف ). || (ن مف مرکب ) تأدیب شده . آموخته . فرهخته .