پیاموشلغتنامه دهخداپیاموش . (اِ) نوعی پیاز سفید. اسقیل . بصل . عنصل . (شعوری ). ظاهراً مخفف پیازموش باشد.
حموزلغتنامه دهخداحموز. [ ح َ ] (ع ص ) ضابط و نگاهدارنده بهوش . (منتهی الارب ): انه لحموز لما حمزه ؛ اَی ضابط لماضمه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
حموصلغتنامه دهخداحموص . [ ح ُ ] (ع مص ) فرونشستن آماس جراحت .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بشدن آماس . (تاج المصادر بیهقی ). || کم شدن تیزی جنبش بازپیچ . || بنرمی بیرون کردن خاشاک از چشم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
آموسنیلغتنامه دهخداآموسنی . (اِ) وَسنی . هَبو. هوو. ضَرّه . نباغ . نباج . یاری . زن ِ یک شوی نسبت به زن دیگر او.
اموسلغتنامه دهخدااموس . [ اَ ] (اِ) تخمی باشد که بر روی نان پاشند و آنرانان خواه گویند، و با همزه ٔ ممدوده هم بنظر آمده است . (برهان قاطع) (آنندراج ). و رجوع به نان خواه شود.
اموسلغتنامه دهخدااموس . [ اُ ] (اِخ ) یکی از پیغمبران قدیم بنی اسرائیل بود که در اواسط قرن هشتم ق .م . زندگی میکرد. رجوع به دائرةالمعارف آریانا شود.
اموسلغتنامه دهخدااموس . [ اِ ] (اِخ ) نام کوهی است در تراکیه ، اسکندر مقدونی در پای این کوه با بومیان آنجا جنگ کرد. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1227 شود.
آموسنیلغتنامه دهخداآموسنی . (اِ) وَسنی . هَبو. هوو. ضَرّه . نباغ . نباج . یاری . زن ِ یک شوی نسبت به زن دیگر او.