چاوازلغتنامه دهخداچاواز. (اِخ ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند که در 28 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع شده ، دامنه و معتدل است و 20 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و لبنیات است . شغل اهالی زراعت و را
آهوازلغتنامه دهخداآهواز. [ آه ْ ] (اِخ ) اهواز : گر از بهار خلق تو بوئی برد صباروید شکر ز نیش عقارب به آهواز.سیف اسفرنگ .
آوازلغتنامه دهخداآواز. (اِ) آوا. صوت . (صراح ). بانگ : از آواز کوسش همی روز جنگ بدرّد دل شیر و چرم پلنگ .فردوسی .چو بشنید آواز او را تبرگ بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ . فردوسی .خور جادوان بد چو رستم
دردارلغتنامه دهخدادردار. [ دَ ] (ع اِ) آواز دهل . (منتهی الارب ). صوت طبل . درختی است بزرگ و آنرا گلهایی زردرنگ و برگهایی خاردار و میوه ای مانند قرنها و شاخهای دفلی است . (از اقرب الموارد). معرب دردار فارسی است . || در تداول عامیانه ، گیاهی است کوچک و خاردار که شتران آنرا می چرند. (از اقرب الم
دهللغتنامه دهخدادهل .[ دُ هَُ ] (اِ) نوعی از طبل و نقاره . (ناظم الاطباء). نام ساز معروف . (غیاث ). عیر. کوس . (منتهی الارب ). طبل . (زمخشری ). سازی معروف و در هندی دهول گویند. (از آنندراج ). تبیر. تبیره . شندف . طبل بزرگ . (یادداشت مؤلف ) : آواز بوق و دهل بخاست . (ت
دبدبهلغتنامه دهخدادبدبه . [ دَ دَ ب َ ] (ع اِ) بَردابرد. بزرگی و اظهار جاه و عظمت و شکوه . (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). آوازه . سرافرازی . نشانه ٔ عظمت و جلال . جاه و هیأت و بزرگی . (غیاث اللغات ) : شش هفت هزار ساله بوده کاین دبدب
گلیملغتنامه دهخداگلیم . [ گ ِ ] (اِ) پوششی معروف که از موی بز و گوسفند بافند. (آنندراج ). جامه ٔ پشمین معروف که از پشم میش بافند. (غیاث ) : گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی گرمابه وگل و گل و گنجینه و گلیم . لبیبی .گلیمی که خواه
آوازلغتنامه دهخداآواز. (اِ) آوا. صوت . (صراح ). بانگ : از آواز کوسش همی روز جنگ بدرّد دل شیر و چرم پلنگ .فردوسی .چو بشنید آواز او را تبرگ بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ . فردوسی .خور جادوان بد چو رستم
آوازفرهنگ فارسی معین( اِ.) 1 - آوا، بانگ . 2 - نغمه ، سرود، آهنگ . 3 - هر یک از دستگاه های موسیقی و گوشه های آن .
آوازفرهنگ مترادف و متضاد۱. آوا، بانگ، صدا، صلا، صوت، ندا ۲. آهنگ، ترانه، ترنم، چهچهه، سرود، سماع، نشید، نغمه
درشت آوازلغتنامه دهخدادرشت آواز. [ دُ رُ ] (ص مرکب ) بلند بانگ . جهوری الصوت . (یادداشت مرحوم دهخدا). أجش . أجشر. قنخر: صخاب ؛ درشت آواز پلیدزبان . فداد؛ مرد بلند درشت آواز. هَمَری ؛ زن با بانگ و فریاد و درشت آواز پلید زبان . (منتهی الارب ). و رجوع به درشت شود.
دوآوازلغتنامه دهخدادوآواز. [ دُ ] (ص مرکب ) مختلف القول . دارای اختلاف کلمه . مقابل هم آواز. (یادداشت مؤلف ) : دو آواز شد رومی و پارسی سخنشان زتابوت شد یک به سی .فردوسی .
دوآوازلغتنامه دهخدادوآواز. [ دُ ] (ص مرکب ) مختلف القول . دارای اختلاف کلمه . مقابل هم آواز. (یادداشت مؤلف ) : دوآواز شد رومی و پارسی سخنشان ز تابوت شد یک به سی .فردوسی .
خوش آوازلغتنامه دهخداخوش آواز. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) خوش صدا. خوش الحان . خوش نغمه . خوش نوا. (یادداشت مؤلف ) : و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).یکی پای کوب و دگر چنگ زن سدیگ