خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
أَفَحُکْمَ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
آبادبوم
فرهنگ فارسی عمید
آبادجای؛ جای آباد؛ سرزمین آباد: ◻︎ بدو گفت از ایدر برو تا به روم / میاسای هیچ اندر آبادبوم (فردوسی: ۷/۱۲۱).
-
آتش فام
فرهنگ فارسی عمید
به رنگ آتش؛ سرخرنگ.
-
آثام
فرهنگ فارسی عمید
= اثم
-
آثم
فرهنگ فارسی عمید
گناهکار.
-
آجام
فرهنگ فارسی عمید
= اجم
-
آدرم
فرهنگ فارسی عمید
= تکلتو: ◻︎ مرد را آ کنده از گرد ستوران چشم و گوش / اسب را آغشته اندر خون مردان آدرم (عثمان مختاری: ۳۱۹).
-
آدم
فرهنگ فارسی عمید
۱. (زیستشناسی) انسان. Δ دراصل، بنابر روایات، نام نخستین انسان آفریدهشده است: ◻︎ در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضهٴ دارالسلام را (حافظ: ۳۰).۲. خدمتکار مرد؛ نوکر.۳. کسی که دارای ویژگیهای انسانی است.۴. مردم: عالم و آدم.
-
آرام
فرهنگ فارسی عمید
۱. ساکت؛ خاموش.۲. بیحرکت.۳. [مجاز] امن.۴. راحت: زندگی آرام.۵. (اسم مصدر) آرامش؛ راحتی، ◻︎ چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱: ۷۷).۶. (قید) آهسته.۷. (بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن) = آرمیدن۸. آرامشدهنده (در ترکیب با کلمۀ د...
-
آرم
فرهنگ فارسی عمید
علامت مخصوص یک کشور، حزب، مؤسسه، سازمان، اداره، و مانند اینها که بر هرچیز وابسته به آن نقش میبندد.
-
آزرم
فرهنگ فارسی عمید
۱. شرم؛ حیا.۲. نرمی؛ رفق: ◻︎ درشتی ز کس نشنود نرمگوی / سخن تا توانی به آزرم گوی (فردوسی: ۲/۲۰۲ حاشیه).۳. [قدیمی] شفقت.۴. بزرگی و شرف و عزت و حرمت: ◻︎ دروغ آب و آزرم کمتر کند / وگر راست گویی که باور کند (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۵)، ◻︎ ز کردار بد ب...
-
آستیگماتیسم
فرهنگ فارسی عمید
نقصی ناشی از متمرکز شدن پرتوهای نوردر نقطۀ شبکیه و پراکنده شدن آنها که باعث اختلال در بینایی میشود و بهوسیلۀ عینک مخصوص برطرف میشود.
-
آستیم
فرهنگ فارسی عمید
۱. ورم و آماسی که در زخم و جراحت پیدا شود.۲. زخم و جراحتی که در اثر سرما چرک و ورم کند.
-
آسم
فرهنگ فارسی عمید
بیماری مزمن تنفسی ناشی از آلرژی که باعث تنگی نفس و سرفههای شدید میشود.
-
آشام
فرهنگ فارسی عمید
۱. = آشامیدن۲. آشامنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خونآشام، دُردآشام، میآشام.۳. (اسم) [قدیمی] نوشیدنی؛ شربت: ◻︎ همه زرّ و پیروزه بُد جامشان / به روشنگلاب اندر آشامشان (فردوسی۲: ۱۷۵).۴. (اسم) [قدیمی] قوت؛ خوراک.
-
آفدم
فرهنگ فارسی عمید
پایان هر کاری؛ انجام؛ فرجام؛ آخر؛ عاقبت.