ابرشلغتنامه دهخداابرش . [ اَ رَ ] (ع ص ، اِ) زیوری از زیورهای اسب . رخش . چپار. (منتهی الارب ). ملمع. اسب که نقطه های خرد دارد. (مهذب الاسماء). آنکه بر پوست نقطه های سفید دارد. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ). اسب که نقطه های سپید دارد مخالف باقی رنگ . اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف رنگ اع
ابرشفرهنگ فارسی عمید۱. اسبی که خالهای مخالف رنگ (خصوصاً سرخ و سفید) خود داشته باشد.۲. [مجاز] رنگارنگ.
آبریزلغتنامه دهخداآبریز. (اِ مرکب ) دَلو. دول : دوستی زآبریز چرخ بِبَرزآنکه آن گه تهی بود گه پر. سنائی . || مبرز. متوضا. مبال : شعر تو باید به آبریز درانداخت گر بود از مشک تر نبشته به ابریز. <p cl
آبریزلغتنامه دهخداآبریز. (اِخ ) نام محلی کنار راه خاش به چاه ملک میان سامسور و چاه ملک به مسافت 192600 گز از خاش .
ابرشتویملغتنامه دهخداابرشتویم . [ اَ رَ ت َ ] (اِخ ) نام کوهی است به بذ، در زمین برقان از نواحی آذربایجان ، و بابک خرم دین بدانجا پناه جست . (مراصدالاطلاع ).
ابرشملغتنامه دهخداابرشم . [ اَ رِ ش َ ] (اِ) ابریشم : دیوه هرچند کابرشم بکندهرچه او بیشتر بخویش تَنَد...رودکی .
ابرشهرلغتنامه دهخداابرشهر. [ اَ ب َ ش َ ] (اِخ ) نام باستانی نیشابور، و معدن فیروزه بدانجاست . صاحب مراصدالاطلاع گوید این کلمه را با سین مهمله نیز روایت کرده اند. و رجوع به ابهرشهر شود.
برشلغتنامه دهخدابرش . [ ب ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ابرش . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به ابرش شود.
مکانفرهنگ فارسی عمیدجا؛ محل؛ جایگاه.⟨ مکان ابرش: زمینی که در آن گیاهان بسیار به رنگهای مختلف باشد.
ابرشتویملغتنامه دهخداابرشتویم . [ اَ رَ ت َ ] (اِخ ) نام کوهی است به بذ، در زمین برقان از نواحی آذربایجان ، و بابک خرم دین بدانجا پناه جست . (مراصدالاطلاع ).
ابرشملغتنامه دهخداابرشم . [ اَ رِ ش َ ] (اِ) ابریشم : دیوه هرچند کابرشم بکندهرچه او بیشتر بخویش تَنَد...رودکی .
ابرشهرلغتنامه دهخداابرشهر. [ اَ ب َ ش َ ] (اِخ ) نام باستانی نیشابور، و معدن فیروزه بدانجاست . صاحب مراصدالاطلاع گوید این کلمه را با سین مهمله نیز روایت کرده اند. و رجوع به ابهرشهر شود.
سلام الابرشلغتنامه دهخداسلام الابرش . [ س َ مُل ْ اَ رَ ] (اِخ ) یکی از نقله و مترجمین کتب عربی که در ایام برامکه بود و کتاب السماع الطبیعی را او ترجمه کرده است . (ابن الندیم ). رجوع به تاریخ علوم عقلی دکتر صفا ص 42، 90، عیون الانبا
بور ابرشلغتنامه دهخدابورابرش . [ رِ اَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسبی که سرخ رنگ و دارای خالهای سفید باشد : سیه چشم بورابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولادسم . فردوسی .یکی بور ابرش به پیشش بپای نه آرام دارد تو گویی بجای . <p
ابراهیم بن ابرشلغتنامه دهخداابراهیم بن ابرش . [ اِ م ِ ن ِ اَ رَ ] (اِخ ) ابراهیم بن ایوب ابرش طبیب مخصوص معتزّ باﷲ عباسی بوده (251 -255 هَ .ق .). پدرش ایوب نیز طبیب بود.و او کتابی چند از یونانی به عربی ترجمه کرده است .
جذیمةالابرشلغتنامه دهخداجذیمةالابرش . [ ج َ م َ تُل ْ اَ رَ ] (اِخ ) نام ابن مالک بن فهم ملک حیره که صاحب زبّاء است . (از منتهی الارب ). او پادشاه حیره و یار زباء ملکه است . (از شرح قاموس ). وی دومین و بروایتی سومین پادشاه از ملوک انبار یا حیره بود و بدین جهت که ابرش بود او را ابرش وضاح میگفتند. خوا