حبیرلغتنامه دهخداحبیر. [ ح َ ] (اِخ ) نام محلی به حجاز است . فضل بن عباس الهی گوید : سقی دمن المواتل من حبیربواکر من رواعد ساریات .و ممکن است شاعر از کلمه ٔ حبیر معنی لغوی سحاب را خواسته باشد.(معجم البلدان ).
spongeدیکشنری انگلیسی به فارسیاسفنج، انگل، طفیلی، ابر حمام، جذب کردن، انگل شدن، طفیلی کردن یاشدن، با اسفنج پاک کردن یا تر کردن
اسفنجدیکشنری عربی به فارسیاسفنج , انگل , طفيلي , ابر حمام , با اسفنج پاک کردن يا ترکردن , جذب کردن , انگل شدن , طفيلي کردن ياشدن
spongesدیکشنری انگلیسی به فارسیاسفنج ها، اسفنج، انگل، طفیلی، ابر حمام، جذب کردن، انگل شدن، طفیلی کردن یاشدن، با اسفنج پاک کردن یا تر کردن
ابرفرهنگ فارسی معین( اَ ) (اِ.) 1 - تودة عظیم بخار آب ، میغ ، سحاب . 2 - اسفنج دریایی یا مصنوعی که با آن مثل یک کیسه یا لیف بدن را شستشو دهند؛ ابر حمام .
ابرلغتنامه دهخداابر.[ اَ ] (اِ) مه دروا در جو که بیشتر به باران بدل شود. سحاب . سحابه . میغ. غیم . غمام . غمامه . عنان . (دهار). بارقه . مزن . غین . توان . عارض . اسهم : درخش ار نخندد بگاه بهارهمانا نگرید چنین ابر زار. ابوشکور.پوپ
ابرلغتنامه دهخداابر. [ اَ ] (اِخ ) قریه ای از قراء بسطام دارای چمنی باطراوت که آنرا چمن ابر گویند و از ابربه فندرسک استراباد راهی است هشت فرسنگ مسافت آن .
ابرلغتنامه دهخداابر. [ اَ ] (ع مص ) نیش زدن کژدم . || سوزن و نیش خورانیدن سگ را در نان و جز آن . || گشن دادن خرمابن را.
ابرلغتنامه دهخداابر. [ اَ ب َ ] (حرف اضافه ) بَر. ب ِ : پس این داستان کش بگفت از فیال ابر سیصد و سی ّ وسه بود سال . ابوشکور.همیدون جهان برتو سازم سیاه ابر خاک آرم ترا این کلاه . فردوسی .ابر بی گنا
ابرلغتنامه دهخداابر. [ اَ ب َرر ] (ع ن تف ) نیکوکارتر. نیکمردتر: اَبَرﱡ من العملس (عملس نام مردی که مادر خویش بر دوش به حج بردی ). || (ص ) ساکن دشتهای دوردست .
دریابرلغتنامه دهخدادریابر. [ دَرْ ب ُ ] (نف مرکب ) دریابرنده . بحرپیما. دریاپیما. طی کننده ٔ دریا. دریاگذار : کُه اندام و مه تازش و چرخ گردزمین کوب و دریابر و رهنورد.اسدی .
دکابرلغتنامه دهخدادکابر. [ دِ ] (اِ) ماه قیصری . اول آن مطابق است تقریباً با اول کانون اول و بیست و هشتم آذرماه جلالی و سیزدهم دسامبرماه فرانسوی .(از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دسامبر شود.
دوبرابرلغتنامه دهخدادوبرابر. [ دُ ب َ ب َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) ضعف . مضعوف . مضاعف . دوچندان . دوتا. دوچند. (یادداشت مؤلف ). دوتا و دوچندان و دوبخشه و مضعف . (آنندراج ).