اجماعلغتنامه دهخدااجماع . [ اِ ] (ع مص ) عزم کردن بر کاری . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || اتفاق کردن جماعت بر کاری . متفق شدن . || گرد آمدن بر. || جمله کردن چیزی را. (منتهی الارب ). || بر کاری جمع کردن . || اِلف دادن . (منتهی الارب ). || راندن همه شتران را. || فرا گرفتن باران همه ٔ زمین را:
بالإجماعِدیکشنری عربی به فارسیدسته جمعي , همه با هم , بالاجماع , به اتفاق آرا , متفقاً , اجماعاً , جملگي , يکسره (اجماعاً)
altogetherدیکشنری انگلیسی به فارسیدر مجموع، مجموع، روی هم رفته، کاملا، یکسره، تماما، همگی، با هم، اجماعا، از همه جهت
جماعيدیکشنری عربی به فارسیبهم پيوسته , انبوه , اشتراکي , اجتماعي , جمعي , هم راي , متفق القول , يکدل و يک زبان , اجماعا
همهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت ی، دستهجمعی، اکثراً، تمام، کلیه، جمله بلااستثنا، تکتک، یکایک، هرکدام اجماعاً، بهاجماع، متفقاً