اخملغتنامه دهخدااخم . [ اَ] (اِ) چین و شکنج که بر رو و پیشانی افتد. (بهار عجم ). چین پیشانی و ابرو. (غیاث اللغات ) : میکند نازک دلان را صحبت بدخو ملول فرد را چین بر جبین از اخم روی مسطرست . ملاطغرا.- اخم کردن </sp
اخمفرهنگ فارسی عمید۱. چین و شکنی که هنگام نارضایتی، عصبانیت، یا فکر کردن بر پیشانی و ابرو میافتد.۲. ترشرویی.⟨ اخم کردن: (مصدر لازم) چین و شکن انداختن بر پیشانی و ابرو هنگام نارضایتی، عصبانیت، یا فکر کردن.⟨ اخموتخم: [عامیانه] خشم همراه با ترشرویی.
بغفرهنگ فارسی عمیدحالت گرفتگی چهره بر اثر نارضایتی.⟨ بغ کردن: (مصدر لازم) [عامیانه]۱. بغض کردن.۲. اخم کردن؛ رو ترش کردن.
عبسفرهنگ فارسی عمید۱. هشتادمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴۲ آیه؛ اعمی.۲. [قدیمی] اخم کردن؛ رو ترش کردن؛ ترشرویی.
عَبَسَفرهنگ واژگان قرآنچهره درهم کشيد -اخم کرد - رو ترش کرد (فعل عبس از ماده عبوس به معناي چهره در هم کشیدن و تقطیب چهره است.عبارت "عَبَسَ وَبَسَرَ" یعنی : چهره در هم کشید و اظهار کراهت نمود )
رولغتنامه دهخدارو. (اِ) معروف است که به عربی وجه خوانند.(برهان قاطع) (آنندراج ). جانب پیش سر که از پیشانی شروع شده به زنخ ختم می شود. مثال : چشم و دهن بر روی انسان واقع است . (فرهنگ نظام ). روی . گونه . چهره . رخ .صورت . دیدار. سیما. (ناظم الاطباء). رخساره . گونه . دیم . (برهان قاطع). مُحَی
اخملغتنامه دهخدااخم . [ اَ] (اِ) چین و شکنج که بر رو و پیشانی افتد. (بهار عجم ). چین پیشانی و ابرو. (غیاث اللغات ) : میکند نازک دلان را صحبت بدخو ملول فرد را چین بر جبین از اخم روی مسطرست . ملاطغرا.- اخم کردن </sp
اخمفرهنگ فارسی عمید۱. چین و شکنی که هنگام نارضایتی، عصبانیت، یا فکر کردن بر پیشانی و ابرو میافتد.۲. ترشرویی.⟨ اخم کردن: (مصدر لازم) چین و شکن انداختن بر پیشانی و ابرو هنگام نارضایتی، عصبانیت، یا فکر کردن.⟨ اخموتخم: [عامیانه] خشم همراه با ترشرویی.
اخمفرهنگ فارسی معین( اَ) (اِ.) اخمه ، آژنگ ، ترشرویی ، درهم کشیدگی ابرو از اوقات تلخی و بدحالی . ؛~ ~کسی توی هم بودن (عا.) عبوس بودن ، ترشرو بودن .
دراخملغتنامه دهخدادراخم . [ دْرا / دِ ] (یونانی ، اِ) صورت قدیم کلمه ٔ یونانی درهم است . (ایران باستان ج 3 ص 1674). بعضی این لفظرا از کلمه ٔ «دراگ من » آسوری دانند به معنی شصت ویک من . و من وز
چلیپاخملغتنامه دهخداچلیپاخم . [ چ َ خ َ ] (ص مرکب ) کنایه از زلف معشوق . زلف خم اندر خم . زلف چلیپایی : زلفش چلیپاخم شده لعلش مسیحادم شده زلف و لبش با هم شده ظلمات و حیوان دیده ام . خاقانی .لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاندزلف چلیپاخ
متاخملغتنامه دهخدامتاخم . [ م ُ خ ِ ] (ع ص ) کشورهای هم حد. (ناظم الاطباء). آنچه که حدش به حدی دیگر است : ارکان پارس این است ، رکن شمالی متاخم اعمال اصفهان است ... رکن شرقی متاخم اعمال کرمان است بر صوب سیرجان ... رکن غربی متاخم اعمال خوزستان است بر صوب دریا. (فارسنامه ٔ