ادانیلغتنامه دهخداادانی . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ادنی . مقابل اقاصی . نزدیکان . نزدیکتران . نزدیکترها: ملک هند اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی ولایت خویش مشاهدت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 293). از هیبت این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از
ادانیفرهنگ فارسی عمید۱. نقاط نزدیک: اقاصی و ادانی.۲. نزدیکان.۳. فرودستان: ◻︎ تو آنی که خواهند اجرام گردون / که در مجلس تو بُوَند از ادانی (عنصری: ۲۸۰).
ادانیفرهنگ فارسی معین( اَ) [ ع . ] (ص . اِ.) جِ ادنی . 1 - نزدیکان ، نزدیک ترها. 2 - عوام ، از طبقات پَست .
حدانیلغتنامه دهخداحدانی . [ ح ُدْ دا ] (اِخ ) ابومغیرة قاسم بن فضل . مسلم بن ابراهیم از وی روایت کند. یاقوت گوید: منسوب به حدان بصره است که در آن سکونت داشت . و در 167 یا 166هَ . ق . درگذشت . (معجم البلدان ).
حدانیلغتنامه دهخداحدانی . [ح ُدْ دا ] (ص نسبی ) منسوب به حدان ، بطنی از تمیم . || منسوب به حدان بطنی از ازد. (سمعانی ).
اذانیلغتنامه دهخدااذانی . [ اُ نی ی ] (ع ص ) مرد کلان گوش و پهن گوش . شخص بزرگ گوش . (مؤید الفضلاء).
عیدانیلغتنامه دهخداعیدانی . [ع َ ] (ص نسبی ) منسوب است به عیدان ، و آن بطنی است از حضرموت ، و او پدر ربیعةبن عیدان بن ربیعه ٔ ذی العرف ابن وائل ذی طراف بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
دانیلغتنامه دهخدادانی ٔ. [ ن ِءْ ] (ع ص ) در تداول فارسی زبانان «دانی ». دنی ٔ. خسیس . پست . دون . ماجن . مقابل عالی . ج ، ادانی .
مصاقعلغتنامه دهخدامصاقع. [ م َ ق ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مِصْقَع. (منتهی الارب ) (دهار). ج ِ مصقع، به معنی فصیح و بلیغ. (آنندراج ) (از غیاث ) : به چوگان فصاحت و بلاغت گوی هنروری وسخندانی از مصاقع خطبا و ادباء اقاصی و ادانی درربودند. (مقدمه ٔ حافظ چ قزوینی ). و رجوع به مصقع ش
اقاصیلغتنامه دهخدااقاصی . [اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اقصی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دورتران . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). در تداول ، آخرو منتهاالیه و جای دور. (ناظم الاطباء) : متعلقان او از حضرت در اقاصی و ادانی شرق و غرب ... (جهانگشای جوینی ). به قلعه ای در اقاصی ولایت
تبرا نمودنلغتنامه دهخداتبرا نمودن . [ ت َ ب َرْ را ن ُ / ن ِ /ن َ دَ ] (مص مرکب ) دوری نمودن . بیزاری نمودن . تبرا کردن : از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامداردر اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود وطی
شادانیلغتنامه دهخداشادانی . (اِخ )... خواجه ابوبکر. رجوع به شاذانی و شاذان شود : ... نزدیک برودخانه گوری است از آن یکی از صحابه و مشهدی است از آن خواجه ابوبکر شادانی . (تاریخ گزیده ص 834 و 835).
شادانیلغتنامه دهخداشادانی . (حامص مرکب ) شادی . آسودگی خاطر. شادمانی . بهجت . ابتهاج . استبهاج . سرور. مسرت . فرح : بدان نامه بر شد که شادان بزی که شادانی و خسروی را سزی .فردوسی .
نادانیلغتنامه دهخدانادانی . (حامص مرکب ) (از: نادان + ی (حاصل مصدر، اسم معنی ). جهل . ضد دانائی . (حاشیه ٔ ص 2092 برهان چ معین ). جهل . بی علمی . بی اطلاعی . بی وقوفی . بی شعوری . بی عقلی . بی هوشی .دیوانگی . حماقت . (ناظم الاطباء). سفاه . (دهار). خُرقه . خُرق
ناشادانیلغتنامه دهخداناشادانی . (حامص مرکب ) غمگینی . اندوهگینی . فسردگی . نژندی . غمناکی . ملول و غمزده و افسرده بودن . ناشادمانی . ناشادی . حالت و صفت ناشادان .