ادریکلغتنامه دهخداادریک . [ اُ دُ ] (اِخ ) از مردم شهر پردنن یکی از روحانیین . وی بعهد سلطان ابوسعیدخان از سلاطین ایلخانی بعنوان تفتیش کلیساهای عیسوی بین سنوات 716 و 718 هَ . ق . به ایران آمد واز راه ایران بهند و چین رفت و از
ادریکلغتنامه دهخداادریک . [ اَ ] (اِ) صورتی از اِدرِک . آلوزرد. و اریک لهجه ٔ آذری بمعنی زردآلو از همین کلمه آمده است .
ادرکلغتنامه دهخداادرک . [ اَ رَ ] (اِ) زنجبیل . (مجمل ). زنجفیل . زنجبیل تر را گویند و بهندی نیز همین نام خوانند. (برهان قاطع).
ادرکلغتنامه دهخداادرک . [ اِ رِ ] (اِ) آلوی کوهی . آلوچه ٔ کوهی . آلوی زرد و تلخ . نلک . (زمخشری ) (السامی ).ادرک عربی است ، بفارسی آلوچه ٔ سلطانی نامند. در اول سرد و رسیده ٔ او در دوم تر و مسکن حدت صفرا و ملین طبع و رب او قابض و آب برگ او کشنده ٔ کرم معده و نارس او مسهل بعصر و قاطع قی و نفاخ
ادرکدیکشنری عربی به فارسیدرک کردن , دريافتن , مشاهده کردن , ديدن , ملا حظه کردن , تحقق بخشيدن , پي بردن
حاقةلغتنامه دهخداحاقة. [ حاق ْ ق َ ] (ع اِ) بلای ثابت . ج ، حَواق ّ. (منتهی الارب ). || قیامت . (منتهی الارب ) (دهار). رستخیز،سمیت بذلک لأن ّ فیها حواق ّ الامور او یحق لکل قوم عملهم : الحاقة ما الحاقة و ما ادریک ما الحاقة. (قرآن 1/69-
ذومتربةلغتنامه دهخداذومتربة. [ م َ رَ ب َ ] (ع ص مرکب ) درویش . فقیر. بی چیز. || لاصق بالارض . با زمین دوسیده . بزمین چفسیده . و منه قوله تعالی : او مسکیناً ذامتربة (قرآن 90 / 1