ارتجکلغتنامه دهخداارتجک . [ اِ ت َ ج َ / ج ِ ] (اِ) برق . (برهان ) (غیاث اللغات ) (شعوری ) (رشیدی ) : شه نشسته به پشت پیل چو ابرانگژ زر چو ارتجک در دست . فریدالدین احول .رجوع به ابرنجک شود.
ارتجکفرهنگ فارسی عمیدبرق آسمانی؛ رعدوبرق: ◻︎ شه نشسته به پشت فیل چو ابر / انکره زر چو ارتجک در دست (فریدالدین احول: مجمعالفرس: ارتجک).
ارتزاقلغتنامه دهخداارتزاق . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) روزی ستدن . (تاج المصادر بیهقی ). روزی بستدَن . (زوزنی ). روزی ستاندن . روزی یافتن . (منتهی الارب ). روزی جستن و در مثنوی ظاهراً بمعنی متعدّی آمده است : زانکه میکائیل از کیل اشتقاق دارد و کیّال شد در ارتزاق . <p
ارتزاقفرهنگ فارسی معین( اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) روزی گرفتن ، روزی یافتن . 2 - (مص م .) روزی دادن .
برقفرهنگ فارسی عمید۱. درخشش؛ درخشندگی.۲. (فیزیک) الکتریسیته.۳. جرقهای که در اثر نزدیک شدن الکتریسیتۀ منفی و مثبت تولید میشود.۴. نوری که در اثر اصطکاک یا انفجار ابرها در آسمان میدرخشد؛ آذرخش؛ آدرخش؛ آسماندرخش؛ ارتجک؛ بیر؛ کنور.⟨ برق خاطف: [قدیمی] درخشندگی شدید که چشمها را خیره کند.<br
انگژلغتنامه دهخداانگژ. [ اَ گ َ ] (اِ) آهنی باشد سرکج که فیل را بدان بهر طرف که خواهند برند. (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (از ناظم الاطباء). آنچه پیلبانان در دست دارند. (غیاث اللغات ). کجک . (از فرهنگ جهانگیری ) : پیل مستم مغزم از انگژ بیاشوبند از آنک گر بیاسایم دم
سلغتنامه دهخداس . (حرف ) صورت حرف پانزدهم است از حروف الفبای فارسی پس از «ژ» و پیش از «ش »، و حرف دوازدهم از الفبای عرب پس از «ز» و پیش از «ش »، و حرف پانزدهم از الفبای ابجدی پس از «ن » و پیش از «ع ». و نام آن سین است و آن را سین مهمله نامند. و بحساب جُمّل آن را شصت = <span class="hl" dir=
برقلغتنامه دهخدابرق . [ ب َ ] (ع اِ) ابرنجک . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). روشنیی که آنرا بفارسی درخش گویند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آتشک . (برهان ). آتشه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). آذرخش . آذرگشسب . برخ . بخنوه . (ناظم الاطباء). آذرخش . (منتهی الارب ). ارتجک . بومه . (ناظم الاطباء). صاعقه . ج