ارتهاشلغتنامه دهخداارتهاش . [ اِ ت ِ ] (ع مص )لرزیدن . ارتعاش . اضطراب . مضطرب شدن . (منتهی الارب ). || نرم و سست گردیدن . || از بن برکندن . || نوعی نیزه زدن در پهنا. (منتهی الارب ). نیزه بر پهلو زدن . || جنگ درافتادن میان ... در جنگ افتادن . (منتهی الارب ). || بر یکدیگر خوردن سمهای ستور گاه رف
ارتعاشلغتنامه دهخداارتعاش . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) لرزیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). ارتعاد. لرز. لرزه . رَجف . رجفه . زلزال . رِعدَه . با خود لرزیدن . (مؤید الفضلاء). با خویش لرزیدن . (آنندراج ): ارتعاش انگشتان : چون بدرد شرم گویم راز فاش چند از این صبر
ارتعاشفرهنگ فارسی عمید۱. به لرزه درآمدن؛ لرزیدن؛ لرزش.۲. (فیزیک) لرزش سریع جسم که مولد صوت میشود، مانند ارتعاش سیمها و تارهای آلت موسیقی.
ارتعاشvibrationواژههای مصوب فرهنگستانفرایند دورهای یا حرکت خطی یک ذره یا جسم جامد کِشسان حول وضعیت تعادل
ارتعاشدیکشنری فارسی به انگلیسیflutter, jar, pulsation, quaver, quiver, shiver, shudder, thrill, tremble, tremor, tremulousness, vibrancy, vibration
مرتهشلغتنامه دهخدامرتهش . [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) نعت فاعلی است از ارتهاش . رجوع به ارتهاش در تمام معانی شود.
مرتهشةلغتنامه دهخدامرتهشة.[ م ُ ت َ هَِ ش َ ] (ع ص ) قوس مرتهشة؛ کمان نرم و سست که سرهایش بهم درآید به کشیدن . (منتهی الارب ). || تأنیث مرتهش . رجوع به مرتهش و ارتهاش شود.
مرتهسلغتنامه دهخدامرتهس .[ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) رودبار پر شده . (ناظم الاطباء). ممتلی از آب . (از متن اللغة). || اسب که سم پایش در دست آید . (مهذب الاسماء). سم ستوران که بریکدیگر زنند در رفتن . (آنندراج ). || گروه انبوهی کرده . (ناظم الاطباء). قوم ازدحام کننده . (از متن اللغة). نعت است از ارته