ارحبلغتنامه دهخداارحب . [ اَ ح َ ] (اِخ ) مخلافی است به یمن که بنام قبیله ای بزرگ از هَمدان نامیده شده . (معجم البلدان ). رجوع به ارحب . (فقره ٔ فوق ) شود. || گفته اند ارحب شهریست بر ساحل دریا، بین آن و بین ظَفار نزدیک 10 فرسنگ است . (معجم البلدان ).
ارحبلغتنامه دهخداارحب . [ اَ ح َ ] (اِخ ) نام قبیله ای از همدان . (منتهی الارب ). و نام ارحب ، مرّةبن دُعام بن مالک بن معاویةبن صَعب بن دُومان بن بَکیل بن جُشَّم بن خَیوان بن نوف بن همدان است و بدان قبیله منسوبست : الابل ُ الارحبیة. (معجم البلدان ). والنجائب الارحبیات . (منتهی الارب ):یقو
ارحبلغتنامه دهخداارحب . [ اَ ح َ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی ازرحب : هذا ارحب ُ من هذا؛ ای اوسع. (معجم البلدان ).
ارحبلغتنامه دهخداارحب . [ اَ ح ِ ] (ع فعل امر) اَرْحِب ْ و اَرْحِبی ، بصیغه ٔ امر دو کلمه است که بدان اسب و شتر را زجر کنند، یعنی گشاده شو و دور بمان . (منتهی الارب ).
ارعبلغتنامه دهخداارعب . [ اَ ع َ ] (اِخ ) موضعی است در قول شاعر:اَتعرِف ُ اطلالاً بمیسرة اللّوی الی اَرعَب قد حالفتک بها الصّبافأهلاً و سهلاً بالتی حَل ّ حُبﱡهافؤادی و حلّت دارَ شَحْط من النّوی .(معجم البلدان ).
ارهبدیکشنری عربی به فارسیارعابگري کردن , با تهديد وارعاب کاري انجام دادن , با تهديد وارعاب حکومت کردن , ترور کردن
ارحبعملغتنامه دهخداارحبعم . [ ] (اِخ ) ابن سلیمان از سلاطین بنی اسرائیل . وی هفده سال ملک بود. و او پدر لابیاس است . (مجمل التواریخ والقصص ص 143 و 144). رجوع به رحبعام شود.
ارحبیلغتنامه دهخداارحبی . [ اَ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب به ارحب ، بطنی از همدان . مشهور بدین نسبت ابوحذیفة سلمةبن صهیب الارحبی از تابعین است و حذیفةبن الیمان از او روایت داردو از وی خیثمةبن عبدالرحمن روایت کند. حدیث او در صحیح مسلم در کتاب الاطعمة آمده است . (انساب سمعانی ).
ارحبیلغتنامه دهخداارحبی . [ اَ ح ِ ] (ع فعل امر) گشاده شو. دور بمان . کلمه ایست که بدان اسپ و شتر ماده را زجر کنند. (منتهی الارب ).
بنات الارحبیلغتنامه دهخدابنات الارحبی . [ ب َ تُل ْ اَ ح َ بی ی ] (ع اِ مرکب ) نوعی شتر است ، و گویند نسبت است به مردی از همدان بنام ارحب . (از المرصع).
عمرانلغتنامه دهخداعمران . [ ع ِ ] (اِخ ) ابن ضیاف بن سفیان بن أرحب ، از بکیل همدان . جدی است جاهلی و یمانی . و بطن های «ضیاف » همگی بدو منتسب می گردند. (از الاعلام زرکلی از الاکلیل ج 10 ص 229).
دعاملغتنامه دهخدادعام . [ دُ] (اِخ ) ابن مالک بن ربیعةبن دعام اکبر، مکنی به ابوالصعب . جدی است جاهلی از قبیله ٔ بکیل و فرزندان او پنج بطن را تشکیل می دهند: أرحب ، عمیرة، مرهبة، ذوالشاول و ذواللب . (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 17
شریحلغتنامه دهخداشریح . [ ش ُ رَ ] (اِخ ) ابن ذبیان بن علیان بن ارحب ، از قبیله ٔ بنی بکیل و از همدان . جد جاهلی یمانی بود. از فرزندان اوست : قبایل «آل یزید» و «آل قدامه » و «آل ابی دوید» و «آل الهیثم » از بطنهای همدان . (از اعلام زرکلی ).
هبیلغتنامه دهخداهبی . [ هََ ] (ع اِ صوت ) آوازی که بدان اسب را برانند و از خود دور کنند. (ناظم الاطباء). نوعی از آواز که بدان اسب را برانند، یعنی دور شو از من . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). کمیت گوید : نُعَلّمها هبی و هلا و ارحب و فی أبیاتنا و لنا افتلینا.<
ارحبعملغتنامه دهخداارحبعم . [ ] (اِخ ) ابن سلیمان از سلاطین بنی اسرائیل . وی هفده سال ملک بود. و او پدر لابیاس است . (مجمل التواریخ والقصص ص 143 و 144). رجوع به رحبعام شود.
ارحبیلغتنامه دهخداارحبی . [ اَ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب به ارحب ، بطنی از همدان . مشهور بدین نسبت ابوحذیفة سلمةبن صهیب الارحبی از تابعین است و حذیفةبن الیمان از او روایت داردو از وی خیثمةبن عبدالرحمن روایت کند. حدیث او در صحیح مسلم در کتاب الاطعمة آمده است . (انساب سمعانی ).
ارحبیلغتنامه دهخداارحبی . [ اَ ح ِ ] (ع فعل امر) گشاده شو. دور بمان . کلمه ایست که بدان اسپ و شتر ماده را زجر کنند. (منتهی الارب ).