ارزولغتنامه دهخداارزو. [ اَ رِزْ زُ ] (اِخ ) ولایتی در ایطالیا (تسکان )، مساحت آن 1276 میل مربع، دارای 60000 تن سکنه . || نام کرسی ولایت مزبور که موقع آن در وادی حاصلخیزیست بمسافت 36 میلی جنو
چارجولغتنامه دهخداچارجو. (اِخ ) نام یکی از معابر جیحون . به مناسبت شهری با همین نام بدانجا، چارجوی . صاحب مرآت البلدان آرد: در سنه ٔ نهصد و سی و در مرتبه ٔ دوم که عبیداﷲخان اوزبک از ماوراءالنهر بقصد تسخیر خراسان از معبر چارجوی جیحون عبور نموده بمرو آمد و ازمرو بجانب مشهد مقدس رانده این شهر را
آرزولغتنامه دهخداآرزو. [ رِ ] (اِ) شهوت . (ربنجنی ). اشتهاء. (حبیش تفلیسی ). قوّت ِ جذب ملایم . هوی ̍. هوا : همی ز آرزوی ... -ر، خواجه را گه خوان بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر. معروفی .برِ شاه مکران فرستاد و گفت که با شهریاران
آرزولغتنامه دهخداآرزو. [ رِ ] (اِخ ) سراج الدین علی شاه . شاعر فارسی زبان ایرانی متوطن هند. وفات 1169 هَ . ق . مؤلف تذکره ٔ موسوم به تحفةالنفائس ، معروف به تذکره ٔ آرزو و سراج اللغات و غرائب اللغات و مصطلحات الشعراء و شرح اسکندرنامه ٔ نظامی و غیره .
آرزولغتنامه دهخداآرزو. [ رِ ] (اِخ ) نام زن سلم : زن سلم را کرد نام آرزوی زن تور را نام آزاده خوی زن ایرج نیک پی را سهی کجا بد سهیلش بخوبی رهی . فردوسی .|| نام دختر ماهیار که بهرام گور او را بزنی کرد.
ارزونالغتنامه دهخداارزونا. [ اَ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای دمشق و احمدبن یحیی بن احمدبن زیدبن الحکم الجحوری الارزونی از آنجاست . (معجم البلدان ).
ارزویهلغتنامه دهخداارزویه . [ اُ ی َ ] (اِخ ) ناحیه ای است در کرمان . حد شمالی آن اقطاع و ده سرد، حدّ جنوبی احمدی ، حدّ شرقی جیرفت و رودبار و حد غربی محال هفتگانه ٔ فارس . قشلاق ایل افشار و ییلاق ایلات احمدی فارس آنجاست . هوای آن در زمستان معتدل و باران بحد کافی است ولی درتابستان بادهای سموم می
aspireدیکشنری انگلیسی به فارسیآرزو می کنم، ارزو داشتن، ارزو کردن، اشتیاق داشتن، هوش داشتن، بلند پروازی کردن، استنشاق کردن
wishدیکشنری انگلیسی به فارسیآرزو کردن، دلخواه، خواست، ارزو، خواهش، حاجت، طلب، مرام، فرمایش، مراد، کام، خواستاربودن، خواستن، میل داشتن، ارزو داشتن، ارزو کردن
امنيةدیکشنری عربی به فارسیخواستن , ميل داشتن , ارزو داشتن , ارزو کردن , ارزو , خواهش , خواسته , مراد , حاجت , کام , خواست , دلخواه
ارزور انوشکلغتنامه دهخداارزور انوشک . [ اَ اَ ش َ ](اِخ ) نام دیوی که کیومرث بروز نوروز او را بکشت .
ارزونالغتنامه دهخداارزونا. [ اَ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای دمشق و احمدبن یحیی بن احمدبن زیدبن الحکم الجحوری الارزونی از آنجاست . (معجم البلدان ).
تامارزولغتنامه دهخداتامارزو. (ص ) تمارزو در تداول عوام ، حسرتمند و حسرت زده و آرزومند را گویند. ظاهراً این کلمه محرف طمع آرزو است .
سارزولغتنامه دهخداسارزو. [ زُ ] (اِخ ) قصبه ای است در فرانسه ، کرسی کانتن موربیهان در آرندیسمان وان . مسقط الرأس لوساژ نویسنده ٔ معروف قرن هجدهم است . و 3700 تن سکنه دارد.
تمارزولغتنامه دهخداتمارزو. [ ت ِ رَ ] (اِ) تامارزو. حسرتمند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تامارزو شود.