استانیدنلغتنامه دهخدااستانیدن . [ اِ دَ ] (مص ) گرفتن . (آنندراج ). ستاندن . استاندن . || بازداشتن . (برهان ) (سروری ) (رشیدی ). || منع رفتن کردن . (برهان ). متوقف ساختن : مرکب استانید و پس آواز دادآن پیام وآن تحیت باز داد.مولوی (در داستان تاج
استانیدنفرهنگ فارسی عمید= ایستاندن: ◻︎ مَرکب استانید و پس آواز داد / آن سلام و آن امانت باز داد (مولوی: ۱۰۰).
استاندنلغتنامه دهخدااستاندن . [ اِ دَ ] (مص ) ستاندن . گرفتن . اخذ : من زکوةاستان او در قحطسال هم بصاعی باد می پیمود بس .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 207).
ایستاندنلغتنامه دهخداایستاندن . [ دَ ] (مص ) ایستانیدن . برخیزاندن . مقابل نشاندن : یحیی و پسرش و دیگر بندگانرا بنشانند و بایستانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). || نشاندن و نصب کردن . (ناظم الاطباء).گماردن : بونصر م
ایستانیدنلغتنامه دهخداایستانیدن . [ دَ ] (مص ) استانیدن . به ایستادن واداشتن .وادار کردن به قیام . (فرهنگ فارسی معین ). ایستادن کنانیدن و بر پا کردن و قایم کردن . (ناظم الاطباء) : در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525</sp
ایستانیدنفرهنگ فارسی عمید۱. سرپا کردن.۲. سرپا نگاه داشتن.۳. وادار به ایستادن کردن.۴. از رفتن بازداشتن.
ایستانیدنلغتنامه دهخداایستانیدن . [ دَ ] (مص ) استانیدن . به ایستادن واداشتن .وادار کردن به قیام . (فرهنگ فارسی معین ). ایستادن کنانیدن و بر پا کردن و قایم کردن . (ناظم الاطباء) : در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525</sp
داشتنلغتنامه دهخداداشتن . [ ت َ ] (مص ) دارا بودن . مالک بودن . صاحب بودن چیزی را. صاحب آنندراج گوید: داشتن ، معروف و این گاهی یک مفعول دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید:فلانی زور دارد و یا ملک دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید: فلانی فلانی را دوست میدارد :