استحطابلغتنامه دهخدااستحطاب . [ اِت ِ ] (ع مص ) استحطاب عنب ؛ محتاج شدن درخت تاک که ببرند سرهای وی و هَرَس کنند آنرا. (از منتهی الارب ).
استعتابلغتنامه دهخدااستعتاب . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از کسی خواستن که ترا خشنود کند. (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). طلب رضاجوئی کردن از کسی . || آشتی خواستن . (تاج المصادر بیهقی ). آشتی و صلح خواستن . (زوزنی ). || بخشیدن رضا و خشنودی کسی را: استعتبه ؛ بخشید اورا رضا. || آرزو کردن چیزی . و منه قوله ت
استطیابلغتنامه دهخدااستطیاب . [ اِ ت ِطْ ] (ع مص ) استطابه . پاکی جستن . || پاکی یافتن . استنجا کردن بشستن یا بمسح حجر. || موی زهار ستردن . || آب شیرین خواستن . (منتهی الارب ).