خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
استوه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
استوه
/'o(e)stuh/
معنی
= ستوه
〈 استوه شدن (گشتن): (مصدر لازم) [قدیمی] درمانده شدن: ◻︎ ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد / ز انبوه او کوه استوه شد (فردوسی: لغتنامه: استوه).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
استوه
لغتنامه دهخدا
استوه . [ اِ / اُ ] (ص ) مانده شده . (برهان ) (مؤید الفضلاء). عاجز. (رشیدی ). وامانده . (رشیدی ) (سروری ). ستوه . (جهانگیری ).بجان آمده . زلّه شده . بتنگ آمده . (برهان ) : پلنگ دژ برازی دید بر کوه که شیر چرخ گشت از کینش استوه . ابوشکور.ز بس کآن سپه ...
-
استوه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ نستوه] [قدیمی] 'o(e)stuh = ستوه〈 استوه شدن (گشتن): (مصدر لازم) [قدیمی] درمانده شدن: ◻︎ ز بس کآن سپه کوه تا کوه شد / ز انبوه او کوه استوه شد (فردوسی: لغتنامه: استوه).
-
استوه
فرهنگ فارسی معین
(اُ)(ص .) 1 - مانده ، درمانده . 2 - افسرده ، ملول .
-
استوه
واژهنامه آزاد
جمع کلمه استوه به استوهدان که به نوعی نزدیک به معنی استخوان و به نوعی محل استخوان و یا دفن استخوان مردگان است
-
جستوجو در متن
-
استه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] 'o(e)stoh = استوه
-
بستوه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] bestuh = استوه
-
ستوه
فرهنگ فارسی معین
(سُ) [ په . ] نک استوه .
-
استه
فرهنگ فارسی معین
(اِ تُ) (ص .) نک استوه .
-
استه
لغتنامه دهخدا
استه . [ اِ / اُ ت ُه ْ ] (ص ) مخفف استوه . ملول . بتنگ آمده . (برهان ) : استه و غامی شدم ز درد جدائی هامی و وامی شدم ز جستن مترب . منجیک ترمدی .|| مانده شده . (برهان ).
-
دژبراز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹دژپراز، دژبرام› [قدیمی] dožbarāz ۱. بدنما؛ نازیبا.۲. زشتخو.۳. خشمآلود: ◻︎ پلنگ دژبرازی دید در کوه / که شیر چرخ گشت از کینْشْ استوه (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۰).۴. خامطمع.
-
بداقی
واژهنامه آزاد
نام طایفه ی بزرگ در بخش شراء شهرستان خنداب استان مرکزی می باشد که رسوم و رسومات بسیاز زیبا در مراسم عروسی فرزندان ذکور خود برگزار می نمایند که موضوع یایان نامه ی به همین عنوان(مردم نگاری روستای استوه با مطالعه موردی رسومات ازدواج طایفه بداقعلی ) توسط...
-
دژبراز
لغتنامه دهخدا
دژبراز. [ دُ ب َ ] (ص مرکب ) (از : دژ + براز، لغةً به معنی بدبرازنده ) زشت خوی . (برهان ). درشت خوی و بی رحم و خونخوار. (ناظم الاطباء). بدخو. || خشم آلود و سهمگین . (برهان ). خشمگین . (ناظم الاطباء). خشم آلود و غضبناک : پلنگ دژبرازی دید بر کوه که شیر...
-
ستوه
لغتنامه دهخدا
ستوه . [ س ُ ] (ص ) پهلوی «ستو» (بی زور)، پازند «ستوه » ، ایرانی باستان «اوس تاوه » ، از «تو» (توانستن ، قادر بودن )، ستوه فارسی مرکب است از «اوس - توه - ثه » ، قیاس کنید با کوتاه (آنکه زورش کم است ). رجوع کنید به استوه . ضد آن : نستوه (خستگی ناپذیر)...
-
ا
لغتنامه دهخدا
ا. [ اُ ] (حرف ) همزه ٔمضمومه . در کلمات ذیل گاه همزه ٔ مضمومه حذف شود: ستخوان ، بجای استخوان : آنگه بیکی چرخشت اندر فکندْشان بر پشت لگد بیست هزاران بزندْشان رگها ببردْشان ستخوانها بکندْشان پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان . منوچهری .پوست هر یک بفکند ...